ترنم شیدایی

پنجره تاریکی ...

ترنم شیدایی ...

رهایی از تنهایی ...

اینستاگرامم : n.naeime

n.naeime@outlook.com

از وقتی ترم ِ پنجم را تمام کرده ام ، مادرم هر روز فکر می کند آخرین روزی است که در این خانه هستم و همین روزها یک نفر پیدا می شود که مرا با خودش ببرد . من هیچ وقت به شاهزاده ی سوار بر اسب سفید فکر نکردم ! اما مادر ِ من به جای ِ من به شاهزاده ی سوار بر اسبی فکر می کند که یک روز مرا با خودش خواهد برد !
روزهایی که روی مبل لم داده ام و مشغول خواندن ِ کتاب هستم ، زیر چشمی مادرم را می بینم که به فکر فرو رفته است . گاهی مرا صدا می زند و می گوید : " نعیمه به نظرت اگه عقدت رو مفصل تر بگیریم بهتر نیست ؟! " من با تعجب به مادرم نگاه می کنم و چند دقیقه به فکر فرو می روم تا شاید نام شوهرم یادم بیفتد !!! و از خودم این سوال را می پرسم که : " نکنه ازدواج کردی ؟! " مادرم همیشه این سوال ها را طوری از من می پرسد که حس می کنم ازدواج کرده ام و همین روزهاست که راهی ِ خانه و زندگی ِ خودم شوم !!! ولی وقتی می بینم فقط فکرهای مادرانه ست ، دوباره مشغول ِ کتاب خواندن می شوم و مادرم سعی می کند با سوال بعدی ِ : " می خوای سرویس آشپزخانه ت چه رنگی باشه ؟ " مرا وادار کند که برای چند دقیقه از زندگی ِ شخصیت های داستان بیرون بیایم و به زندگی ِ آینده ی خودم فکر کنم .
هر موقع پولی دست ِ مادرم می رسد ، به من و بابا می گوید : " حاضر بشین بریم بیرون ! " بابا به ته ِ کوچه که می رسد از مادرم می پرسد : " کجا بریم ؟ " و مامان می گوید : " برو لاله پارک ! "
به لاله پارک که می رسیم مستقیم می رود طبقه ی پایین ، به فروشگاه بزرگ ِ لوازم خانگی وارد می شود .
 اولین بار که رفتیم آنجا ، فکر می کردم مثل همیشه می خواهد نگاه کند و انرژی بگیرد و بعد برگردیم خانه . هی از من می پرسید : " نعیمه این سرویس ِ قاشق رو دوست داری ؟ ! " من که از لوازم خانگی متنفرم ، لب هایم را جمع می کردم و می گفتم : " نمی دونم . بد نیست . دوست داری بخر خب ! " و بعد می پرسید : " طرح این سرویس ِ چینی قشنگ نیست ؟ " و من هم بدون اینکه جواب این سوال را بدهم گفتم : " مامان شما خریدتون رو بکنین من برم فروشگاه رو به رویی . اینجا حوصله م سر رفت . " مامان هم به نشانه ی قهر سرش را بر گرداند که یعنی هر جا دوست داری برو ! ببین از کی نظر می پرسم .
من رفتم فروشگاه ِ لگو و به اسباب بازی ها و بازی های فکری نگاه کردم . گاهی هم به فروشگاه رو به رویی نگاه می کردم ، ببینم مامانم از آن فروشگاه می تواند دل بکند یا نه . وقتی دیدم هنوز مشغول خرید است ، با خیال ِ راحت ، غرق نگاه کردن به اسباب بازی ها شدم . همان موقع یک بازی ِ فکری برای خودم برداشتم. از فروشنده پرسیدم : " میشه این بازی رو بهم یاد بدین ؟ " فروشنده پرسیده بود : " این مناسب سنین ِ چهار تا هفت ساله ست . برای چند ساله می خواین خانم ؟ " با خنده گفتم : " برای خودم . بیست و یک ساله . " فروشنده خندید و از قفسه برایم بازی دیگری داد . من با خوشحالی پولش را حساب کردم و به طرف پدر و مادرم که با کلی خرید از فروشگاه خارج می شدند رفتم . صداهایمان قاطی هم شده بود . مامان با ذوق و شوق خرید ها را نشانم داد و گفت : " همه ی اینا جهیزیه ی توه ! " من با چشمانی از حدقه درآمده به مادرم چشم دوختم . پشیمان شدم از اینکه بازی فکری را به آن ها نشان دهم !!! آرام بدون اینکه متوجه آن شود ، داخل کیفم گذاشتم !!!!!
من هنوز شوهرم را نمی شناسم ، هنوز درباره ی اینکه کجا زندگی خواهیم کرد صحبت نکرده ایم . نمی دانم خانه ام چهل متری ست یا دویست متری . اما مادرم شب و روز به همه ی این ها فکر می کند و کمدهای خانه را از جهیزیه ی من پر می کند . فکر می کند همین فرداست که یک نفر در ِ خانه مان را بزند و خرید ِ این همه وسائل با هم امکان پذیر نیست !!!!
  • ۹۴/۰۴/۲۰
  • نعیمه :)

نظرات (۳)

نمی دونم چرا مادرها اوج ِنهایت پیشرفت و خوشبختی رو تو شوهر کردن میبینن متاسفانه
پاسخ:
شاید حق دارن . شاید ما هم مادر بشیم همین حس رو نسبت به بچه هامون داشته باشیم . البته فقط حس ِ مادرها نیست . همه ی جامعه اینطوری به آدم نگاه می کنند ! به دختری که ازدواج نکرده به چشم ِ یک بدبخت نگاه می کنند ! کلی رفتارهای بد و زننده تو جامعه مون هست که تا اینا از ریشه پاک بشه زمان می بره !
  • خانوم ِ لبخند :)
  • شاید باورت نشه اما مامانم همیشه به من میگه تو بی ذوق ترین دختری هستی که در اینجور مسایل میبینم، هروقت حرف وسایل آشپزخونه میشه منم دقیقا همین واکنش تو رو نشون میدم نعیمه :))))
    با این تفاوت که مامانم ادامه نمیده و نمیخره دیگه :)))))

    پاسخ:
    از وسایل آشپزخونه متنفرم ، به معنای واقعی ! :| مامانم هم که عشقشه اینجور چیزا !
    من میگم مامان من این پول رو بده من ، می دونم کجا خرج کنم ! گوش نمیده که ! :))
  • منتظر_ صادق زاده
  • لاییییییییییییک نعیمه جان
    باشه انشالله همین روزا شاهزاده با اسب سفید میاد و خیال مامان ها هم راحت میشه ;)))
    پاسخ:
    ببینیم خدا چی می خواد ! :)))))
    قرار سال بعد ، اردیبهشت ماه یادمه ! :))))))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی