از وقتی ترم ِ پنجم را تمام کرده ام ، مادرم هر روز فکر می کند آخرین روزی است که در این خانه هستم و همین روزها یک نفر پیدا می شود که مرا با خودش ببرد . من هیچ وقت به شاهزاده ی سوار بر اسب سفید فکر نکردم ! اما مادر ِ من به جای ِ من به شاهزاده ی سوار بر اسبی فکر می کند که یک روز مرا با خودش خواهد برد !
روزهایی که روی مبل لم داده ام و مشغول خواندن ِ کتاب هستم ، زیر چشمی مادرم را می بینم که به فکر فرو رفته است . گاهی مرا صدا می زند و می گوید : " نعیمه به نظرت اگه عقدت رو مفصل تر بگیریم بهتر نیست ؟! " من با تعجب به مادرم نگاه می کنم و چند دقیقه به فکر فرو می روم تا شاید نام شوهرم یادم بیفتد !!! و از خودم این سوال را می پرسم که : " نکنه ازدواج کردی ؟! " مادرم همیشه این سوال ها را طوری از من می پرسد که حس می کنم ازدواج کرده ام و همین روزهاست که راهی ِ خانه و زندگی ِ خودم شوم !!! ولی وقتی می بینم فقط فکرهای مادرانه ست ، دوباره مشغول ِ کتاب خواندن می شوم و مادرم سعی می کند با سوال بعدی ِ : " می خوای سرویس آشپزخانه ت چه رنگی باشه ؟ " مرا وادار کند که برای چند دقیقه از زندگی ِ شخصیت های داستان بیرون بیایم و به زندگی ِ آینده ی خودم فکر کنم .
هر موقع پولی دست ِ مادرم می رسد ، به من و بابا می گوید : " حاضر بشین بریم بیرون ! " بابا به ته ِ کوچه که می رسد از مادرم می پرسد : " کجا بریم ؟ " و مامان می گوید : " برو لاله پارک ! "
به لاله پارک که می رسیم مستقیم می رود طبقه ی پایین ، به فروشگاه بزرگ ِ لوازم خانگی وارد می شود .
اولین بار که رفتیم آنجا ، فکر می کردم مثل همیشه می خواهد نگاه کند و انرژی بگیرد و بعد برگردیم خانه . هی از من می پرسید : " نعیمه این سرویس ِ قاشق رو دوست داری ؟ ! " من که از لوازم خانگی متنفرم ، لب هایم را جمع می کردم و می گفتم : " نمی دونم . بد نیست . دوست داری بخر خب ! " و بعد می پرسید : " طرح این سرویس ِ چینی قشنگ نیست ؟ " و من هم بدون اینکه جواب این سوال را بدهم گفتم : " مامان شما خریدتون رو بکنین من برم فروشگاه رو به رویی . اینجا حوصله م سر رفت . " مامان هم به نشانه ی قهر سرش را بر گرداند که یعنی هر جا دوست داری برو ! ببین از کی نظر می پرسم .
من رفتم فروشگاه ِ لگو و به اسباب بازی ها و بازی های فکری نگاه کردم . گاهی هم به فروشگاه رو به رویی نگاه می کردم ، ببینم مامانم از آن فروشگاه می تواند دل بکند یا نه . وقتی دیدم هنوز مشغول خرید است ، با خیال ِ راحت ، غرق نگاه کردن به اسباب بازی ها شدم . همان موقع یک بازی ِ فکری برای خودم برداشتم. از فروشنده پرسیدم : " میشه این بازی رو بهم یاد بدین ؟ " فروشنده پرسیده بود : " این مناسب سنین ِ چهار تا هفت ساله ست . برای چند ساله می خواین خانم ؟ " با خنده گفتم : " برای خودم . بیست و یک ساله . " فروشنده خندید و از قفسه برایم بازی دیگری داد . من با خوشحالی پولش را حساب کردم و به طرف پدر و مادرم که با کلی خرید از فروشگاه خارج می شدند رفتم . صداهایمان قاطی هم شده بود . مامان با ذوق و شوق خرید ها را نشانم داد و گفت : " همه ی اینا جهیزیه ی توه ! " من با چشمانی از حدقه درآمده به مادرم چشم دوختم . پشیمان شدم از اینکه بازی فکری را به آن ها نشان دهم !!! آرام بدون اینکه متوجه آن شود ، داخل کیفم گذاشتم !!!!!
من هنوز شوهرم را نمی شناسم ، هنوز درباره ی اینکه کجا زندگی خواهیم کرد صحبت نکرده ایم . نمی دانم خانه ام چهل متری ست یا دویست متری . اما مادرم شب و روز به همه ی این ها فکر می کند و کمدهای خانه را از جهیزیه ی من پر می کند . فکر می کند همین فرداست که یک نفر در ِ خانه مان را بزند و خرید ِ این همه وسائل با هم امکان پذیر نیست !!!!
روزهایی که روی مبل لم داده ام و مشغول خواندن ِ کتاب هستم ، زیر چشمی مادرم را می بینم که به فکر فرو رفته است . گاهی مرا صدا می زند و می گوید : " نعیمه به نظرت اگه عقدت رو مفصل تر بگیریم بهتر نیست ؟! " من با تعجب به مادرم نگاه می کنم و چند دقیقه به فکر فرو می روم تا شاید نام شوهرم یادم بیفتد !!! و از خودم این سوال را می پرسم که : " نکنه ازدواج کردی ؟! " مادرم همیشه این سوال ها را طوری از من می پرسد که حس می کنم ازدواج کرده ام و همین روزهاست که راهی ِ خانه و زندگی ِ خودم شوم !!! ولی وقتی می بینم فقط فکرهای مادرانه ست ، دوباره مشغول ِ کتاب خواندن می شوم و مادرم سعی می کند با سوال بعدی ِ : " می خوای سرویس آشپزخانه ت چه رنگی باشه ؟ " مرا وادار کند که برای چند دقیقه از زندگی ِ شخصیت های داستان بیرون بیایم و به زندگی ِ آینده ی خودم فکر کنم .
هر موقع پولی دست ِ مادرم می رسد ، به من و بابا می گوید : " حاضر بشین بریم بیرون ! " بابا به ته ِ کوچه که می رسد از مادرم می پرسد : " کجا بریم ؟ " و مامان می گوید : " برو لاله پارک ! "
به لاله پارک که می رسیم مستقیم می رود طبقه ی پایین ، به فروشگاه بزرگ ِ لوازم خانگی وارد می شود .
اولین بار که رفتیم آنجا ، فکر می کردم مثل همیشه می خواهد نگاه کند و انرژی بگیرد و بعد برگردیم خانه . هی از من می پرسید : " نعیمه این سرویس ِ قاشق رو دوست داری ؟ ! " من که از لوازم خانگی متنفرم ، لب هایم را جمع می کردم و می گفتم : " نمی دونم . بد نیست . دوست داری بخر خب ! " و بعد می پرسید : " طرح این سرویس ِ چینی قشنگ نیست ؟ " و من هم بدون اینکه جواب این سوال را بدهم گفتم : " مامان شما خریدتون رو بکنین من برم فروشگاه رو به رویی . اینجا حوصله م سر رفت . " مامان هم به نشانه ی قهر سرش را بر گرداند که یعنی هر جا دوست داری برو ! ببین از کی نظر می پرسم .
من رفتم فروشگاه ِ لگو و به اسباب بازی ها و بازی های فکری نگاه کردم . گاهی هم به فروشگاه رو به رویی نگاه می کردم ، ببینم مامانم از آن فروشگاه می تواند دل بکند یا نه . وقتی دیدم هنوز مشغول خرید است ، با خیال ِ راحت ، غرق نگاه کردن به اسباب بازی ها شدم . همان موقع یک بازی ِ فکری برای خودم برداشتم. از فروشنده پرسیدم : " میشه این بازی رو بهم یاد بدین ؟ " فروشنده پرسیده بود : " این مناسب سنین ِ چهار تا هفت ساله ست . برای چند ساله می خواین خانم ؟ " با خنده گفتم : " برای خودم . بیست و یک ساله . " فروشنده خندید و از قفسه برایم بازی دیگری داد . من با خوشحالی پولش را حساب کردم و به طرف پدر و مادرم که با کلی خرید از فروشگاه خارج می شدند رفتم . صداهایمان قاطی هم شده بود . مامان با ذوق و شوق خرید ها را نشانم داد و گفت : " همه ی اینا جهیزیه ی توه ! " من با چشمانی از حدقه درآمده به مادرم چشم دوختم . پشیمان شدم از اینکه بازی فکری را به آن ها نشان دهم !!! آرام بدون اینکه متوجه آن شود ، داخل کیفم گذاشتم !!!!!
من هنوز شوهرم را نمی شناسم ، هنوز درباره ی اینکه کجا زندگی خواهیم کرد صحبت نکرده ایم . نمی دانم خانه ام چهل متری ست یا دویست متری . اما مادرم شب و روز به همه ی این ها فکر می کند و کمدهای خانه را از جهیزیه ی من پر می کند . فکر می کند همین فرداست که یک نفر در ِ خانه مان را بزند و خرید ِ این همه وسائل با هم امکان پذیر نیست !!!!
- ۹۴/۰۴/۲۰