ترنم شیدایی

پنجره تاریکی ...

ترنم شیدایی ...

رهایی از تنهایی ...

اینستاگرامم : n.naeime

n.naeime@outlook.com

یک ماه قبل بود، دلم خیلی گرفته بود. همین طور که داشتم کارهای روزانه ام را انجام می دادم، بدون اینکه حتی به امام رضا سلامی داده باشم، ناخودآگاه گفتم: " امام رضا اگه تا آخر همین سال من رو دعوت نکنی دیگه... . " جمله ام را ناتمام گذاشتم. حس کردم خیلی بی ادبی کرده ام! اما تو دلم به خودم خندیدم. من یک چیز خیلی خیلی غیر ممکن خواسته بودم. پدر و مادرم اصلا خیال ِ همچین سفری را نداشتند.
دو ساعت بعد، مادرم گفت: " بریم مشهد! " خیلی جدی گفت. من مات و مبهوت به مادرم زل زده بودم و نمی دانستم اشک هایم را چطور پنهان کنم. امام رضا(ع) دعوتم کرده بود.
روزی که می خواستیم برویم، از خانه تا فرودگاه گریه کردم. می دانستم حالا که امام رضا دعوتم کرده است محال است مرا دست خالی برگرداند. گنبد را که دیدم، گریه کردم. تمام سه روزی که آنجا بودیم فقط گریه کردم.
روزی که می خواستیم برگردیم، امام رضا گل های متبرک ِ ضریحش را به ما داد. یعنی هدیه ای بود از طرف امام رضا به ما؟!! من که لایق این همه محبت او نبودم.
لحظه ی آخر که لحظه ی خداحافظی بود، به امام رضا(ع) گفتم: " اگر حاجت های مرا ندادی، اشکالی ندارد، صبر می کنم، تحمل می کنم. اما خواهش می کنم حاجت همه ی آن کسانی را که حرف دلشان را به من سپرده بودند تا به شما بگویم، بدهید. روسفیدم کنید. "
تا همین امروز که یک ماه می گذرد، من روسفید شده ام.
و حالا، هر موقع دلم از این دنیا می گیرد و حس می کنم به آخر خط رسیده ام، جا نماز ترمه ام را باز می کنم، گل های متبرک حرم را به چشمانم نزدیک می کنم و بعد اسم امام رضا را زیر لب زمزمه می کنم. گفتن ِ همین نام، قلب مرده ام را زنده می کند!
  • ۹۴/۱۱/۰۲
  • نعیمه :)