می گفت: یک روز گذرم به روستایی افتاد، دیدم همه ی اهالی، اطراف چشمه ای ایستاده اند و دعوا می کنند. یک گروه می گوید جهت چشمه باید به این سمت باشد و گروه دیگر جهت مخالف را نشان می دادند.
تعجب کردم، از یک نفر که کنارم ایستاده بودم پرسیدم: آقا مگه این چشمه از چندین سال قبل اینجا نیست؟
گفت: چرا!
پرسیدم: مگه این روستا و خونه هاش تازه ساخته شده؟!
گفت: نه! از خیلی سال ها پیش بوده.
پرسیدم: پس چرا اون موقع ها سر این چشمه دعوا نبوده؟
مرد گفت: آخه اون موقع ها روستامون یک ریش سفیدی داشت که هیچ کس روی حرف اون حرفی نمی زد. اما الآن همه برای خودشون یه پا ریش سفید شدند!!!
تعجب کردم، از یک نفر که کنارم ایستاده بودم پرسیدم: آقا مگه این چشمه از چندین سال قبل اینجا نیست؟
گفت: چرا!
پرسیدم: مگه این روستا و خونه هاش تازه ساخته شده؟!
گفت: نه! از خیلی سال ها پیش بوده.
پرسیدم: پس چرا اون موقع ها سر این چشمه دعوا نبوده؟
مرد گفت: آخه اون موقع ها روستامون یک ریش سفیدی داشت که هیچ کس روی حرف اون حرفی نمی زد. اما الآن همه برای خودشون یه پا ریش سفید شدند!!!
- ۹۴/۱۱/۰۶