ترنم شیدایی

پنجره تاریکی ...

ترنم شیدایی ...

رهایی از تنهایی ...

اینستاگرامم : n.naeime

n.naeime@outlook.com

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

مانگاه(9)

مطلب جدید من با عنوان "من یک ایمپاستری هستم!" را در مانگاه بخوانید!

  • نعیمه :)

نمی دانم خواندن رمان " مادام بواری " چه مزیتی دارد که جزو لیست " صد رمانی که قبل از مرگ باید خواند " قرار داده شده است!! یعنی دانستن سرگذشت زنی که به همسرش وفادار نیست اینقدر واجب است که اگر نخوانیم، انگار کتاب و رمان نخوانده ایم؟!!

باید قبل از مرگم یک دستی به سر و روی این لیست بکشم؛ واقعا بعضی از رمان ها ارزش خواندن و وقت صرف کردن ندارند!!!

  • نعیمه :)

دوست

چند روز پیش سارا وسط مشکلات و غم های دلش، برایم نوشت: " نعیمه تو از دستم ناراحتی آره؟! تو رو خدا حلالم کن. من همیشه برات انرژی منفی دادم. "
لبخند زدم و نوشتم: " من الان به هیچ وجه ازت ناراحت نیستم. اما وقتی که حال دلت خوب شد و دیگه سراغی از من نگرفتی، وقتی که خوشی هات رو به اندازه ی غم هات با من تقسیم نکردی، اون موقع مطمئن باش از دستت ناراحت میشم. "
  • نعیمه :)
می گفت: یک روز گذرم به روستایی افتاد، دیدم همه ی اهالی، اطراف چشمه ای ایستاده اند و دعوا می کنند. یک گروه می گوید جهت چشمه باید به این سمت باشد و گروه دیگر جهت مخالف را نشان می دادند.
تعجب کردم، از یک نفر که کنارم ایستاده بودم پرسیدم: آقا مگه این چشمه از چندین سال قبل اینجا نیست؟
گفت: چرا!
پرسیدم: مگه این روستا و خونه هاش تازه ساخته شده؟!
گفت: نه! از خیلی سال ها پیش بوده.
پرسیدم: پس چرا اون موقع ها سر این چشمه دعوا نبوده؟
مرد گفت: آخه اون موقع ها روستامون یک ریش سفیدی داشت که هیچ کس روی حرف اون حرفی نمی زد. اما الآن همه برای خودشون یه پا ریش سفید شدند!!!
  • نعیمه :)

من دو تا پای سالم، دو تا دست سالم، چشم های سالم دارم. دقیق تر بخواهم بگویم معده و روده و قلب ِ سالمی هم دارم. خلاصه اینکه همه ی سلول هایم هم خوب و منظم و دقیق کار می کنند. اما باز هم خیلی وقت ها به خدا غر می زنم. هی دلیل و بهانه می آورم که اگر فلان چیز را داشتم خوشبخت تر بودم، اگر فلان روز هم می رسید خوشبختی ام کامل تر می شد.

امروز یک دختری دیدم که روی ویلچر نشسته بود اما بدون اینکه خودش را محدود کند، کار می کرد. زحمت می کشید. حتما بدون اینکه ناامید هم شود کلی درس خوانده بود که حالا کتابدار شده بود! دختر را که دیدم یادم افتاد خیلی وقت است خدا را شکر نکرده ام. من می توانم راه بروم و این اصلا نعمت کمی نیست!

  • نعیمه :)
یک ماه قبل بود، دلم خیلی گرفته بود. همین طور که داشتم کارهای روزانه ام را انجام می دادم، بدون اینکه حتی به امام رضا سلامی داده باشم، ناخودآگاه گفتم: " امام رضا اگه تا آخر همین سال من رو دعوت نکنی دیگه... . " جمله ام را ناتمام گذاشتم. حس کردم خیلی بی ادبی کرده ام! اما تو دلم به خودم خندیدم. من یک چیز خیلی خیلی غیر ممکن خواسته بودم. پدر و مادرم اصلا خیال ِ همچین سفری را نداشتند.
دو ساعت بعد، مادرم گفت: " بریم مشهد! " خیلی جدی گفت. من مات و مبهوت به مادرم زل زده بودم و نمی دانستم اشک هایم را چطور پنهان کنم. امام رضا(ع) دعوتم کرده بود.
روزی که می خواستیم برویم، از خانه تا فرودگاه گریه کردم. می دانستم حالا که امام رضا دعوتم کرده است محال است مرا دست خالی برگرداند. گنبد را که دیدم، گریه کردم. تمام سه روزی که آنجا بودیم فقط گریه کردم.
روزی که می خواستیم برگردیم، امام رضا گل های متبرک ِ ضریحش را به ما داد. یعنی هدیه ای بود از طرف امام رضا به ما؟!! من که لایق این همه محبت او نبودم.
لحظه ی آخر که لحظه ی خداحافظی بود، به امام رضا(ع) گفتم: " اگر حاجت های مرا ندادی، اشکالی ندارد، صبر می کنم، تحمل می کنم. اما خواهش می کنم حاجت همه ی آن کسانی را که حرف دلشان را به من سپرده بودند تا به شما بگویم، بدهید. روسفیدم کنید. "
تا همین امروز که یک ماه می گذرد، من روسفید شده ام.
و حالا، هر موقع دلم از این دنیا می گیرد و حس می کنم به آخر خط رسیده ام، جا نماز ترمه ام را باز می کنم، گل های متبرک حرم را به چشمانم نزدیک می کنم و بعد اسم امام رضا را زیر لب زمزمه می کنم. گفتن ِ همین نام، قلب مرده ام را زنده می کند!
  • نعیمه :)

مانگاه

اگر جزو 99/09 درصد بیکاران جامعه هستید و مدرکتان گوشه ای خاک می خورد؛ به شما پیشنهاد می دهیم متن جدید من با عنوان " تبریک می گم، شما استخدام هستید! " را در مانگاه بخوانید. به شما قول می دهم اگر راهکارهایم را جدی بگیرید و مو به مو آن را اجرا کنید، در عرض کم تر از یک ماه شغلی خوب برای خود دست و پا کنید!!
  • نعیمه :)