ترنم شیدایی

پنجره تاریکی ...

ترنم شیدایی ...

رهایی از تنهایی ...

اینستاگرامم : n.naeime

n.naeime@outlook.com

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

اگر اراده ای که در جمع کردن ِ رای برای کمدین ِ مورد علاقه ی خود داریم ، در کارهای دیگر هم داشتیم ؛ بدون شک الآن کشور خیلی خیلی خیلی پیشرفته تری بودیم !

  • نعیمه :)
با خواندن کامنت های مردم در پیج رامبد جوان به این نکته ی دردناک پی بردم که مردم ِ ما اصلا تفاوت بین " طنز " و " توهین کردن " را نمی دانند . وقتی نویسنده ای متن طنز می نویسد یعنی می خواهد با نگاه طنز و شوخی یکی از معضلات ِ اجتماعی را بیان کند تا با شوخی و اغراقی که در متن گنجانده آن را در ذهن مردم ملموس تر و ماندگار تر کند .
دیشب شقایق دهقان در اجرایش تفاوت بین زنان و مردان را اعلام کرد . قصدش از گفتن ِ آن تفاوت ها اصلا بالابردن شخصیت زن و متمدن نشان دادن ِ آن ها نبود . فقط می خواست به مردم بگوید : " تو رو خدا اینقدر نگاه سطحی نداشته باشید که چون تو زن هستی .... یا چون تو مرد هستی ... . " بعد تعجب می کنم که مطلب به این سادگی را خیلی ها نفهمیده اند و هی در کامنت ها نوشته اند : " به مردها توهین کردند . زن ها را متمدن نشان دادند و ما مردها را ... . " و چند تا فحش هم کنارش گذاشتند تا بیشتر خودی نشان دهند !!!!!!
در اجرای سجاد افشاریان هم همین اتفاق افتاد . خیلی ها گفته بودند به شیرازی ها توهین کردند . توهین بد نشان دادن ِ یک گروه از مردم است . تشبیه کردن ِ آن ها به چیزهای دیگر است !!!!!
به نظر من گاهی اوقات زیادی جدی هستیم که متوجه طنز و شوخی در گفته های دیگران نمی شویم . برای خودم هم بارها اتفاق افتاده است . وقتی یک داستان طنز در جلسه ی داستان نویسی می خوانم عده ای انتقاد می کنند که نه اصلا اینطوری هم که شما نشان دادید نیست ، اغراق کرده اید !!!! آیا طنز چیزی جز اغراق است ؟!!! خب اغراق نوشته ی طنز را قوی تر و بهتر می کند !!! یا وقتی در گفته های خودم با زبان طنز می گویم : " خواهر شوهر باید بدونه عروسشون کجا رفته ، چی کار می کنه !!! " همه طوری به من نگاه می کنند انگار واقعا همچین خواهر شوهری هستم !!!! حالا باید یک ساعت هم به آن ها توضیح دهیم که : " به قرآن شوخی کردم ! "
به قول هوشنگ مرادی کرمانی طنز نوشته ای است که به لب ، خنده آورد ، به دل غصه و به ذهن فکر !!!
و به نظر خودم ، طنز فقط نوشتن ِ خاطرات بامزه ای که برای خودمان اتفاق افتاده نیست . طنز حتی از واقعیات بیرونی هم تشکیل نشده است . طنز این است که با اغراق و تخیل ِ خودمان یک معضل اجتماعی را به شکل شوخی و طنز نقل کنیم . حالا چرا بعضی ها در برابر نوشته های طنز اینطور جبهه می گیرند ، اصلا درکشان نمی کنم .
  • نعیمه :)
وقتی خرداد هر روز دو تا دو تا امتحان می دادم و شب ها با استرس می خوابیدم و با اضطراب بیدار می شدم ؛ به خودم امید می دادم : " صبر کن ! تموم میشه فقط چهار تا امتحان مونده ... فقط سه تا ... و ... ! " یک کاغذ هم کنار جزوه هایم می گذاشتم و کارهایی که دوست داشتم تعطیلات انجام دهم می نوشتم : " درست کردن دستبندهای رنگی رنگی ، نوشتن داستان ، تبریز گردی ، ثبت نام برای کلاس های ایروبیک و آموزش خوش نویسی با خودکار ، آموزش ویترای ، آموزش فتوشاپ و ... . "
خیلی هم سرخوش بودم که پایان تعطیلات به یک فرد متخصص در هر نوع زمینه ی کاری تبدیل خواهم شد !!
تعطیلات تمام شد و من نصف کارهای مورد علاقه ام را به دلیل تنبلی انجام ندادم .
اگر بچه مدرسه ای بودم و معلم روز اول مدرسه می پرسید : " تعطیلات خود را چگونه گذراندید ؟ "
می نوشتم : " خوابیدم - خوردم - خواندم ... . خوابیدم - خوردم - خواندم ... . خوابیدم - خوردم - خواندم و ... . "
دلم را فقط به بخش ِ " خواندن " خوش کرده ام . تا حدودی تنها کار مفیدی که انجام دادم کتاب خواندن بود و بس !!
  • نعیمه :)

شبیه ِ یک داستان !

قبل ترها فکر می کردم " اتفاقات غیر ممکن " فقط تو داستان هاست . شاید یکی از لذت های داستان نویسی ، همین جا دادن ِ حوادث ِ غیر منتظره و غیر ممکن در داستان باشد .

و حالا ، اتفاقی در زندگی ِ من افتاده که خیال می کنم بین شخصیت های خیالی ِ داستان گیر کرده ام . اتفاقی که نویسنده برای بهتر کردن ِ داستانش در داستان جای داده است و من روزی هزار بار از خودم می پرسم : " مگه میشه اینقدر تصادفی و شانسی ؟!!! تصادفی بوده یا ... ؟!!! "

باید منتظر پایان اش بمانم ، شاید صفحات پایانی داستان به جواب سوالم برسم !


  • نعیمه :)

دو روز پیش ، دو تا خبر خوب در مورد ِ گسترش فرهنگ کتابخوانی در کشورهای دیگر خواندم. تیتر اولین خبر این بود : " شهری در رومانی ، سوار شدن اتوبوس های شهری را برای مسافرینی که کتاب می خوانند مجانی کرد ! " آهی عمیق کشیدم و گفتم : " چرا تو شهر و کشور ما از این کارها نمی کنند ؟ همه ی مردم تو اتوبوس هم با موبایلشون سرگرم هستند ! " دومین خبر هم در مورد زندانی هایی بود که اگر کتاب بخوانند ، تخفیف می گیرند !!! آهی خیلی عمیق تر کشیدم و باز هم سوال قبلی را از خودم پرسیدم .

یک ساعت نگذشته بود که گفتم :  " چرا همه ش انتظار داری مسئول ها یه کاری بکنند ؟ تویی که کتاب می خونی چقدر دغدغه داشتی اطرافیانت رو حداقل کتابخوان کنی ؟ "

فکر کردم و فکر کردم و بالاخره تصمیم گرفتم هر ماه یا دو هفته یک بار ، یک کتاب ِ خوب به یکی از اطرافیان یا دوستانم هدیه دهم . حتی تصمیم بزرگ تری هم گرفتم . اینکه از کتاب هایم دل بکنم !!! کتاب هایی را که خریده ام و فقط یک بار خوانده ام ، به دوستانم هدیه دهم .

البته بعد از هدیه دادن حتما هم یادداشتی داخل ِ کتاب برایش خواهم گذاشت که بعد از خواندنش حتما در پیج اینستاگرامش یا وبلاگش ، یا تلگرام و هر جا که می تواند یک جمله از کتاب ، یا یک معرفی در مورد آن کتاب بنویسد و بازنشر دهد تا تعداد بیشتری با آن کتاب آشنا شوند .
اگر کتابخوان هستید و غرق ِ در کتاب ها ، شما هم این کار را شروع کنید . بگذاریم کتاب ها دست به دست بچرخند !!! :)

  • نعیمه :)

کدو تنبل جادویی



چند هفته ی پیش بابای ِ من یک مزرعه ی بزرگ خرید . یک کلبه ی چوبی هم وسط ِ این مزرعه ی بزرگ بود . من و خواهرم خیلی خوش حال بودیم که یک مزرعه ی بزرگ گندم داریم !! صبح ها من لا به لای گندم ها با خواهرم می دویدم و می خندیدم . اما خواهرم هی غر می زد . می گفت : " اگه مامان خانم من رو مجبور نمی کرد موهام رو کوتاه کنم ، الآن می تونستم موهام رو باز کنم و باد لا به لای موهام بپیچه ... !! " خواهر ِ من فقط غر می زند . صبح تا شب مثل اردک منقارش را تکان می دهد !!
یک روز صبح ِ زود ، پدرم من و خواهرم را صدا زد و گفت : " این هم باغچه ی کوچولوی ِ شما . دو تا کدو تنبل کاشتم . دوست دارم از اینا خوب مراقبت کنید . " من خیلی خوش حال شده بودم و بالا پایین می پریدم و پدرم را می بوسیدم . اما خواهر ِ من لب و لوچه اش را آویزان کرده بود و غر می زد : " اوووه ! یک کدو تنبل . خب از اسمش معلومه دیگه ، هر چقدر هم آب بهش بدی از تنبلی یک ذره هم بزرگ نمی شه . بهتر نبود بابا برامون هندوانه می کاشتی یا مثلا ... ؟ " من پیراهن ِ خواهرم را یواش کشیدم و با چشم و ابرو اشاره کردم که : " بس کن . نمی بینی بابا ناراحت شد ؟ "
من و خواهرم نشانه گذاری کردیم . خواهرم عین ِ پیرزن ها یک چوب برداشته بود و می گفت : " ببین داداش کوچولوی خنگ ِ من ! کدو تنبل ِ سمت راستی مال ِ منه ، کدو تنبل سمت چپی مال ِ تو ... ! فهمیدی ؟ خب یک بار دیگه تکرار کن ... ! " خواهرم همیشه همین طوره . فکر می کنه من خنگم . همیشه هزار مرتبه باید یک جمله را تکرار کنم تا مطمئن شود ، خوب فهمیده ام . فکر می کند چون از من بزرگ تر است می تواند هی به من دستور دهد .
روز ِ اول ، من و خواهرم آب پاش هایمان را پر از آب کردیم و به کدو تنبل هایمان آب دادیم . خواهرم با عصبانیت آب را روی سر کدو تنبل ریخت و گفت : " هه ! کدو تنبل ِ من بزرگ شو ... زودتر بزرگ شو ... ! " بعد خیلی آروم گفت : " عمرا اگه تا صد سال بعد هم بزرگ بشی . بابای منو باش . سرکارمون گذاشته که با مزرعه ی گندمش کاری نداشته باشیم . " همین طور که غر می زد از باغچه ی کوچولویمان دور و دورتر شد .
وقتی من به کدو تنبلم آب دادم ، بهش گفتم : " خیلی دوستت دارم کدو تنبلم . من نمی دونم چرا اسمت رو گذاشتند تنبل . شاید تو هم یک خواهری داشتی که فکر می کرد خیلی زرنگه و تو تنبلی . مثل خواهر من که فکر می کنه من گیجم . اما من که گیج نیستم هستم ؟ "
صبح  ِ روز بعد وقتی سراغ ِ کدو تنبلم رفتم ، دیدم بزرگتر از روز قبل شده است اما کدو تنبل خواهرم عین روز اول کوچولوی ِ کوچولو بود . هی بالا پایین می پریدم و به خواهرم می گفتم : " ببین مال من بزرگتر از مال توه ؟ " خواهرم با عصبانیت داد زد : " نه خیر اون کدو تنبل ِ منه . تو جر زدی . جاهاشون رو عوض کردی ! " من هم عصبانی شدم و گریه کردم . گفتم : " نه خیرم . کدو تنبل ِ سمت چپی مال من بود . "
خواهرم با عصبانیت روی برگ های کدو تنبل آب ریخت و نیشگونم گرفت و فرار کرد . ناراحت نشستم و با کدو تنبلم صحبت کردم : " کدو تنبل ِ عزیزم ؟ کاش می تونستی حرف بزنی و بگی که از کجا اومدی ! الآن خواهرت کجاست ؟ خواهر ِ تو هم مثل خواهر من خیلی اذیتت می کرد ؟ حتما تو هم مثل من غصه می خوری که چرا خواهرت مهربون نیست و باهات حرف نمی زنه ! من و خواهرم هر موقع با هم مهربون می شیم و بازی می کنیم ، آخر بازیمون به دعوا کشیده می شه . باور کن تقصیر من نیست . خواهر من یک جر زنه واقعیه !! من خوشحالم که بابا تو رو به من هدیه داد . بابا که صبح تا شب مجبوره تو مزرعه کار کنه ، مامان هم باید کلبه رو تمیز کنه و ناهار و شام آماده کنه . من خیلی تنها بودم . اما الآن خوشحالم که تو رو دارم . فکر می کنم تو هم خیلی خوشحالی آره ؟!! "
صبح روز بعد وقتی من و خواهرم آب پاش هایمان را برداشتیم تا به کدو تنبل هایمان آب دهیم ، از شدت تعجب من و خواهرم ماتمان برده بود . من با خوشحالی به سمت کدو تنبلم رفتم و دستم را روی پوست سفت و سختش کشیدم . با خوشحالی گفتم : " آفرین کدو تنبل من . من می دونستم که تو زرنگی . تو تنبل نیستی . "
خواهرم داد زد و پدر و مادرم را صدا کرد . بعد گریه می کرد و می گفت : " راستش رو بگو . تو چیکارش کردی . حتما شب یک جادوگری اومده و بهت سحر و جادو یادت داده که تونستی اینقدر بزرگش کنی . منم مثل تو بهش آب می دم . خاک و هواشون هم که یکیه . " و بعد پاهایش را به زمین می کوبید و گریه می کرد . و بعد لگد محکمی به کدوتنبلش زد و جیغ زد : " اه ... تنبل ... تنبل ... تنبل !!! "
پدر من مرا بوسید و گفت : " اوووه پسر قشنگ ِ من . تو یک کدو تنبل ِ جادویی داری !! "
تمام شب خوابم نمی گرفت و هی تکرار می کردم : " کدو تنبل جادویی ... کدو تنبل جادویی ...  . " مادرم چند شب پیش داستان جک و لوبیای سحرآمیز را برای من تعریف کرده بود. شب خواب دیدم ، کدو تنبلم بزرگ و بزرگ و بزرگ تر شده ، اینقدر بزرگ که می توانیم روی ِ آن سوار شویم و به آسمان ها برویم . وقتی از خواب پریدم ، آروم بدون اینکه خواهرم بیدار شود از پنجره به باغچه ی کوچولویمان نگاه کردم . واقعا چرا کدو تنبل ِ من بزرگتر می شود ولی کدو تنبل  ِخواهرم کوچولو مانده ؟!
خوابم نمی گرفت و شب بدون اینکه کسی را بیدار کنم ، رفتم پیش کدو تنبل ِ عزیزم . نه رفتم پیش کدو زرنگم !!! شب با هم پچ پچ کردیم . برای کدو زرنگم ، داستان جک و لوبیای سحرآمیز را تعریف کردم . بهش گفتم : " کاش تو هم می تونستی بزرگ و بزرگتر بشی تا منو ببری پیش ابرها . "
کنار باغچه ی کوچولویمان خوابم گرفت . صبح با داد و بیداد خواهرم بیدار شدم . پدر و مادرم را صدا می زد و می گفت : " دیدین ؟ دیدین ؟ اون با جادوگرها قرار و مدار داره .شب اومده اینجا و جادوگر براش سحر خونده . "
پدرم سعی می کرد خواهرم را آرام کند . مادرم هم عصبانی شد که : " دفعه ی آخرت باشه اینجا می خوابی! " یکهو وقتی کدوی عزیزم را دیدم ، زبانم بند آمد . پدرم گفت : " واااای پسرم . دیدی تو یه کدوی جادویی داری ؟ حالا باهاش چیکار کنیم ؟ "
پدرم کدو را از شاخه اش کند و دورش را با یک طناب بست و گفت : " خب حالا باید تا ماشین هلش بدیم . " من گریه می کردم و می گفتم : " بابا خواهش می کنم . کدوی من رو می خواین چیکار کنید ؟ "
بابا هم دلداریم می داد : " نترس پسرم . حالا که یه کدوی جادویی داریم چه بهتر که باهاش پول دربیاریم . "
من گریه می کردم و خواهرم دور از چشم پدر و مادرم برای من شکلک درمی آورد . هر کاری کردیم کدو زرنگ ِ من ، صندوق عقب جا نشد . پدرم رفت کنار جاده و منتظر ایستاد تا یک جرثقیل از آن جا رد شود . پیراهنش را درآورد و به راننده ی جرثقیل علامت داد . راننده ی جرثقیل به مزرعه ی گندم ما آمد و کدوی من را بلند کرد و گذاشت سقف ماشین . بعد با طناب محکمش کردند که روی زمین قل نخورد !!!
بعد همه ی ما سوار شدیم تا به سمت شهر برویم .
همین الآن هم بابای من سوت می زند و می خواند : " کدو تنبل جادوییییی .... کدو تنبل جادوووییی ... می کنه ما رو پولداااار ... . " مادرم هم لبخند می زند .
خواهرم سعی می کند با کدو تنبلش مهربان تر باشد . پدرم به خواهرم می گفت : " باید کدوی تنبل خودت رو بدی برادرت بزرگ کنه . " اما خواهرم گریه کرد و گفت : " نه ... نه ... نمی دم . خودم بزرگش می کنم . اینقدر به جادوگر التماس می کنم تا بالاخره به منم سحرش رو یاد بده . "
بابا میگه : " باید فکر کنی ببینی چیکار کردی که کدو تنبلت اینقدر بزرگ شده ! هووووم ... ما باید یک مزرعه ی کدو تنبلِ ِ جادویی تاسیس کنیم . اون وقت همه میان که کدو تنبل های ما رو ببینن . اووووف ... ما معروف میشیم . "
اونا فکر می کنند واقعا یک پسر جادوگر دارند . من کاری با کدو تنبلم نکردم . من فقط باهاش حرف می زدم ... همین !! حالا باید به این فکر کنم که چطور می تونم کدو زرنگم را نجات دهم ؟!
" کدو زرنگم اگه طنابت رو پاره کنم ، می تونی قل بخوری و بری سمت ِ باغچه کوچولویمان تا منم شب برگردم پیش ِ تو ؟!! تو باید باشی تا با هم حرف بزنیم . حرف هایی که به هیچ کس نمی تونیم بگیم ... ! بهم قول می دی ؟ "
  • نعیمه :)