چند شب پیش یک خواب خیلی خوب دیدم. با مریم- دوست دوران دبیرستانم- تو حیاط حرم امام رضا(ع) نشسته بودیم. من گریه می کردم. بهش گفتم: " نمی دونم با این مشکلم چیکار کنم؟ نمی دونم آرزوم رو به کی بگم!" مریم دستم رو گرفت، من رو برد رو به روی ضریح و گفت: " همین جا بگو هر چی تو دلته. امام رضا خودش می دونه چطوری آرومت کنه. "
وقتی یکی از رفتار بد من صحبت می کند، از اینکه دیگران در موردم چه فکر می کنند خجالت نمی کشم. بیش تر حس می کنم آبروی امام زمان را برده ام و از این بابت شرمنده می شوم.
قبل ترها به دنیا آمدن یک نوزاد سالم را به چشم ِ یک معجزه نمی دیدم. تصور می کردم عادی ترین اتفاق دنیاست. اما حالا که به خاطر رشته ام علائم مختلف بیماری ها را می خوانیم تازه فهمیدم احتمال به دنیا آمدن نوزاد بیمار خیلی بیش تر است. برای همین است که دیگر مثل قبل ها به چیزهای بیخودی فکر نمی کنم. دیگه به خدا گله نمی کنم چرا چشم های من رنگی نیست؟ چرا دماغ من سربالا و عروسکی نیست؟ اینکه یک توده ی بزرگ از دهانم آویزان نیست و اینکه شش انگشتی نیستم و اینکه حتی بیماری ندارم که داخل بدنم دیده شود، جای شکر دارد. چه اهمیتی دارد که چشم های آدم مشکی باشد یا حتی دماغ ِ آدم گنده؟!
مطلب جدید من با عنوان "من یک ایمپاستری هستم!" را در مانگاه بخوانید!
نمی دانم خواندن رمان " مادام بواری " چه مزیتی دارد که جزو لیست " صد رمانی که قبل از مرگ باید خواند " قرار داده شده است!! یعنی دانستن سرگذشت زنی که به همسرش وفادار نیست اینقدر واجب است که اگر نخوانیم، انگار کتاب و رمان نخوانده ایم؟!!
باید قبل از مرگم یک دستی به سر و روی این لیست بکشم؛ واقعا بعضی از رمان ها ارزش خواندن و وقت صرف کردن ندارند!!!