ترنم شیدایی

پنجره تاریکی ...

ترنم شیدایی ...

رهایی از تنهایی ...

اینستاگرامم : n.naeime

n.naeime@outlook.com

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

خیلی از دانشجوها مخصوصا دانشجوهای ترم اولی ، روز انتخاب واحد خیلی با تحکم و رو به آینه ، با دست هایی مشت کرده فریاد می زنند : " من اییییین ترمممممم درس هر روز را همان روووووز خواهممممم خواااااند . من مشرووووط نخواهممممم شد . "

پیشنهاد ما به این دانشجوها این است که : " لطفا جو زده نشوید ! شبیه ِ یک دانشجوی ِ واقعی رفتار کنید ! طوری عمل نکنید که موجب سخره ی دیگران گردید ! "

 به مناسبت گشایش ِ دانشگاه ها (!!!) تصمیم گرفتم چند نکته ی طلایی را که پس از پژوهش های فراوان به آن رسیدم ، در اختیارتان بگذارم تا بدون تحمل فشار زیاد برای درس خواندن نمره ی قابل قبولی کسب کنید !

1.روز اول دانشگاه باید در نگاه اول به روحیه ی اساتیدتان پی ببرید . اگر استادتان فردی طناز بود و هی برای شما از خاطرات سربازی و دوره ی دانشجویی و سفرهای انگلیس اش گفت ، و به خاطراتش بلند بلند خندید ، دریابید که این استاد همانی است که در کلاسش اجازه دارید هر کاری که دلتان می خواهد انجام دهید . تصور کنید نقش استندآپ کمدین ِ خندوانه را به شما واگذار کرده اند . هر خاطره ی خوب و مسخره ای که دارید به استادتان تعریف کنید . حتی داستان های تخیلی !!! استاد که نمی تواند وقتش را صرف ِ این کند که شما راست می گویید یا دروغ !!! همین که استاد شما را شناخت ، همه چیز حل است !

2.در کلاس استادهایی که خیلی جدی وارد کلاس می شوند و لحظه ای حق نفس کشیدن هم ندارید ، باید مثل فیلسوف بنشینید . در حالت بیداری بخوابید ولی سعی کنید به تخته متفکرانه بنگرید . گاهگاهی هم سرتان را به نشان ِ تایید تکان دهید تا استادتان باور کند که شما کاملا متوجه گفته های او هستید !

3. در کلاس حضور فعال داشته باشید! نیم ساعت چرت بزنید ، یک دقیقه سوال بپرسید . اصلا هم لازم نیست به درس گوش داده باشید تا سوالی مطرح شود . کافی ست یکهو وسط حرف استادتان بپرید و بپرسید : " استاد چرا ؟!! " به هر حال استاد مسئله ای را توضیح داده و شما می خواهید دلیلش را بدانید . هیچ کس نمی تواند شما را به خاطر این سوال بازخواست کند . حالت چهره تان بسیار مهم است ، گرهی به ابروهایتان بیندازید ، سوراخ های بینی تان را گنده تر کنید ، انگشت اشاره تان را روی لب هایتان بگذارید و نشان دهید که این مسئله ذهنتان را بسیار درگیر کرده است .

4. بعد از سوال پرسیدن ، راه دیگر برای فریب استاد این است که بعد از چرتتان ، یا بعد از اینستاگرام گردی ( طوری که استاد متوجه نشود البته !!! ) به استاد بگویید : " استاد ببخشید من متوجه نشدم ، یک بار دیگه اینجا رو توضیح بدین !!! " مهم نیست که استاد بیچاره تان مجبور است درس ِ نیم ساعتی را دوباره توضیح دهد ، شما این جمله را تکرار کنید و بعد با چشم های باز بخوابید !!! یادتان نرود که دلتان نباید به حال استاد بسوزد ، شما باید به هدفتان در طول ترم فکر کنید و آگاهانه به سوی نمره ی قبولی حرکت کنید  .

5.یکی دیگر از راه های موفقیت آمیز و اینکه همیشه در قلب استادتان باشید این است که هر هفته پنج دقیقه از وقت ِ بیکاری تان را به این اختصاص دهید که به اتاق اساتیدتان بروید . یادتان باشد هنگام ورود به اتاقشان طوری خم شوید که پیشانی تان با زمین تماس پیدا کند ( اینگونه نهایت ارادت ِ خود به استاد را نشان می دهید !! ) سپس از ایشان تعریف کنید که : " استاد شما بسیار خوب مفاهیم را توضیح می دهید و شفاف سازی می کنید ، اما ایراد از هوش و آی کیوی ِ پایین من است که این قسمت از درس ( به طور شانسی یک صفحه از کتاب را باز کنید !!! ) را متوجه نشده ام ، اگر امکان داشته باشد توضیح دهید . " اصلا به استاد گوش ندهید ، حیف است مطلب جدیدی یاد بگیرید !در عوض به مسائل دیگری فکر کنید ، مثلا اینکه : " پایان ِ ترم بهتر است ار چه کسی جزوه بگیرید ؟ " یا می توانید به دوستتان بگویید پنج دقیقه ی بعد با من تماس بگیر و همین که استاد شروع کرد به توضیح دادن ، گوشی تان زنگ بخورد و شما بگویید : " ای وای استاد خیلی واجبه . باید جواب بدم . " اگر برنگردید هم مهم نیست ، همین که استاد متوجه شده است شما مطالعه می کنید و مسائل غیر قابل درک را می پرسید ، کافیست و به هدفتان نزدیک شده اید .

6. هر موقع در سالن یا جلوی دانشکده و هر جایی که استاد را دیدید ، با او گرم گفت و گو شوید و بگویید : " استاد برای انجام یک پروژه ی علمی می توانید کمکم کنید ؟ " خود را فعال نشان دهید . نگران نباشید که : " اگه فردا استاد بگه بیا شروع کنیم و پافشاری کنه چه خاکی به سرم بریزم ؟ "هیچ کس از شما نخواهد خواست که به حرفتان عمل کنید . روزانه هزاران تصمیم در این کشور گرفته می شود که به هیچ کدام عمل نمی شود ! با این فن ، استادتان به شما به چشم ِ یک پژوهشگر خواهد نگریست .

7.بعضی از دانشجوها نمی توانند خودی نشان دهند و اعتماد به نفس ندارند و نمی توانند خوب نقش بازی کنند . پیشنهاد ما این است که حداقل در بحث های غیر علمی ِ کلاس که ناخودآگاه خواب از کله تان می پرد ، حضوری فعال داشته باشید . نظر بدهید ، چرت و پرت بگویید . هدف این است که استاد یک بار صدای شما را بشنود . مثل دانشجوهایی نباشید که استاد حتی صدای سرفه و اهن و اوهونش را هم نشنیده است .

8.از چهار غیبت مجازتان حتما استفاده کنید . نگران ِ اندیشه های استاد در مورد خودتان نشوید . شما با خیال راحت از چهار غیبتتان استفاده کنید . بعد از چهار غیبت که در کلاس حاضر شدید وقتی استاد دلیلش را از شما پرسید . شما بگویید : " ازدواج کردم استاد . " به همین راحتی !! این دروغ مصلحتی حتی باعث خواهد شد استاد از شما عذرخواهی کند که : " شرمنده . فکرهای بدی نسبت به شما در ذهنم خطور کرده بود . حس می کردم لابد به درس و دانشگاه و رشته تان بی علاقه شدید که ... . "  و البته هرکس به فراخور خلاقیتش می تواند از بهانه های دیگری هم استفاده کند .

9.و اما شب امتحان که جزوه تهیه کردید و تصمیم گرفتید ورقی بزنید ، روی مسائلی بیشتر زوم کنید که حس می کنید سوال نیستند . آن ها را بخوانید و مطمئن باشید سوال های امتحانی شما همان ها هستند !!! بدین طریق یک تا هشت نمره ی شما تامین می شود . اما بعد چه اتفاقی می افتد ؟ استاد حین ِ تصحیح ورقه ی شما ، لب هایش را می جود و این سوال را می پرسد : " این که خیلی فعال بود . " " وااای این چرا جواب این سوال رو ننوشته ، این که دائم سوال می پرسید . " " حتما مشکلی براش پیش اومده که نتونسته این دو روز بخونه . حیفه که دوباره این درس رو پاس کنه . می دونم که بلده ... .  " و بستگی به لطف استاد ، از دو تا پنج نمره و در موارد ِ نادری حتی بیشتر از پنج نمره ، به شما هدیه می دهد به پاس ِ زحمات و شوخ طبعی هایتان در کلاس !!

بله با عمل به این نکات طلایی ، ما تضمین می کنیم ، شما مشروط نخواهید شد !!!!!

  • نعیمه :)

اولین تجربه ی آشپزی ام برمی گردد به زمان ِ پیش دانشگاهی . یکی از روزهایی که چند تا کتاب تست را روی هم گذاشته بودم و تست های زیست شناسی را می زدم پدر و مادرم تصمیم گرفتند با هم به ارومیه بروند . مادرم از فریزر قورمه سبزی درآورد و تند تند به من یاد می داد که چطور باید در پلوپز برنج بگذارم !! وانمود می کردم به حرف هایش گوش می دهم و کامل یاد گرفتم که چه کارهایی باید انجام دهم اما همه ی حواسم به تعداد جواب های اشتباهم بود که ناامیدم می کرد از یک رشته ی خوب قبول شوم !!

پدر و مادرم رفتند و من مجبور بودم برای خودم و برادرم ناهار آماده کنم . برنج را پاک نکرده داخل پلوپز ریختم و بدون استفاده از هیچ پیمانه ای ، شیر آب را باز کردم و پلوپز را با آب پر کردم ! نمک و روغن هم نریختم !! بعد قورمه سبزی را داخل قابلمه گذاشتم و یک قاشق ِ پر نمک ریختم ! ( مادرم قبلا نمک ریخته بود !! ) روغن و آب هم نریختم . گاز را روشن کردم و رفتم سراغ ِ تست هایم . مشغول تست زدن بودم که از آشپزخانه صدای جلز و ولز شنیدم . توجهی نگردم و گفتم : " هنوز ده دقیقه نشده که گاز را روشن کردم . " و خودم را مجبور کردم یک صفحه ی کامل تست بزنم بعد بروم سراغ ِ غذاهایم !!!

قورمه سبزی سوخته بود و برنج ها هم خمیر شده بودند و به هم چسبیده بودند . برادرم زنگ زد که : " نعیمه ناهار داریم یا یه چیزی بخرم بیام ؟! " گفتم : " نه هیچی نخر . ناهار درست کردم ؛ قورمه سبزی ! زود بیا ! " خندید و گفت : " نسوخته که ؟! " خیلی مظلومانه گفتم : " یه ذره . خیلی نه ! میشه خورد ! "

برادرم با چیپس و نوشابه از راه رسید . بعد از هر قاشق برادرم یک لیوان کامل نوشابه می خورد و چیپس ها را هم با ولع داخل دهانش می برد و می گفت : " به به ! به به ! " و می خندید !!!

چهار سال است در زمینه ی آشپزی درجا می زدم و فقط بلد بودم برنج آماده کنم آن هم در پلوپز !!!!

و بالاخره امروز تصمیم گرفتم پدر و مادرم را غافل گیر کنم . پنج شنبه ها معمولا از سرکار زود برمی گردند و ناهار را در خانه می خورند . اما من هر پنج شنبه فراموش می کردم که زودتر به خانه خواهند آمد .

امروز ساعت یازده و نیم تصمیم گرفتم سالاد ماکارونی درست کنم . متاسفانه مواد لازم برای سالاد ماکارونی را نداشتیم . تو دلم گفتم : " نعیمه ماکارونی چطوره ؟! " اما من که بلد نبودم . جمله ی " طرز تهیه ی ماکارونی " را سرچ کردم و جمله به جمله می خواندم و همراه با آن پیش می رفتم .

ماکارونی ِ سرآشپز نعیمه السلطنه آماده شد . نصف یک قابلمه ماکارونی شده !!!!!!! با همین نصف ِ قابلمه ماکارونی برادر و زن داداشم را هم دعوت کرده ام !!! مثل ِ زن های خانه دار ِ باتجربه هم آشپزی می کردم و هم گوشی به دست ، زنگ می زدم و با آب و تاب از دستپختم تعریف  می کردم . برادرم خندید و گفت : " با نوشابه و چیپس میایم !! "

قیافه ی پدر و مادرم وقتی رسیدند ، دیدنی بود !!! با تعجب رفتند آشپزخانه و وقتی دستپخت من را دیدند ، شگفت زده شدند و خندیدند !!!!

حالا هم منتظر ِ مهمانانم هستم که بیایند و ماکارونی ای را که نصف ِ کفگیر به همه خواهد رسید ، همراه با نوشابه و چیپس و ماست ( برای جلوگیری از مسمومیت و حس کردن ِ طعم ِ بد ِ آن ) بخوریم !!!!

  • نعیمه :)

شعور !

کتاب آئین نامه را داخل کیفم گذاشتم و با عجله راه افتادم ! دیر کرده بودم و هی به ساعتم نگاه می کردم . سوار تاکسی که شدم ، همه ی قوانین و همه ی تابلوها را در ذهنم مرور می کردم و خدا خدا می کردم که سوالات ِ آسان نصیبم شود !!!
راننده تاکسی هی سبقت می گرفت و سعی می کرد همه ی ماشین ها را جلو بزند تا از چراغ رد شود ! چراغ سبز بود ولی راه بسته بود . پلیس راهنمایی رانندگی به تاکسی اشاره کرد : " حرکت نکن ! راه بسته ست ! " راننده هم عصبانی شد که : " چراغ سبزه که ! " پلیس جوان گفت : " درسته سبزه . ولی راه بسته ست . اینجور مواقع نباید حرکت کنی ! " تو دلم حرف ِ پلیس جوان را تائید کردم ! اما راننده ی تاکسی عصبانی شد که : " چی میگی ؟! من بیشتر از سن تو تجربه ی رانندگی دارم ! " پلیس جوان هم سرش را تکان داد و رفت ؛ یعنی هر کاری دلت می خواد انجام بدی ، انجام بده !
بعد راننده تاکسی بالای منبر رفت و به من و مسافران ِ دیگر گفت : " انگار اینجا اروپاست !! نمیشه این قوانین رو اینجا اجرا کرد . وقتی چراغ سبزه باید حرکت کرد . ماشین رو می دادم اون گوشه ، همین که حرکت کردند منم می رفتم دیگه ! "
از شدت حرص خوردن ، لب هایم را گاز می گرفتم . می خواستم کتاب ِ آئین نامه ی راهنمایی رانندگی را از کیفم دربیارم و به آقای راننده ی پر ادعا نشان بدهم که ما همچین قانونی هم داریم فقط اجرا نمی کنیم ؛ اما حیف که نتوانستم . حیف که حوصله ی دهن به دهن شدن با او را نداشتم !!
هی خودمان را با کشورهای خارجی مقایسه می کنیم ، اما چند بار شده در این مورد فکر کنیم که چرا فرهنگ ِ آن ها نسبت به ما بهتر است ؟! چقدر در مورد فرهنگ ِ آن ها تحقیق کردیم ؟!!
آن ها تابع قوانینشان هستند . نمی گویند : " نمیشه . نمیشه ، اجرای این قانون شدنی نیست ! " به نظر ِ من در مورد همه چیز ، شعورشان بالاتر از ماست ، نه فقط در اجرای قوانین ! همین یک کلمه ی ساده هم باعث شده پیشرفت کنند و خیلی از ما جلوتر باشند .
ما فکر می کنیم همه چیز را بلدیم و در برابر هر چیزی که خلاف ِ عقیده ی ما باشد می ایستیم و به هیچ وجه حاضر نیستیم اشتباهمان را قبول کنیم !!! همین رفتار هم باعث شده ، فرهنگ ما روز به روز بد تر و بدتر شود !!!
  • نعیمه :)

کودکی کنیم !

کفش های کوچولوی قرمز پوشیده بود با یک شلوارک ! یک قدم برمی داشت و بعد به پدر و مادرش نگاه می کرد و می خندید . دوباره یک قدم برمی داشت و قاه قاه می خندید ! با دقت به قدم های خودش نگاه می کرد . چشم هایش از خوشحالی برق می زد !

وقتی من داشتم دنبال یک دلخوشی ِ بزرگ در زندگی ام می گشتم که احساس خوشبختی کنم ، دختر کوچولو از راه رفتنش لذت می برد !!!

  • نعیمه :)
روز جمعه پسرعمه ام یک مهمان ِ چینی به نام ِ آقای " یانگ " داشت . آقای یانگ با دیدن خانه ی بزرگ ِ پسرعمه ام تعجب کرده بود . گفته بود : " منی که تاجر هستم ، تو سن ِ چهل و نه سالگیم تونستم خونه ی شصت متریم رو صد متری کنم . شما چطوری تونستین خونه ی به این بزرگی بخرین ؟! "
پسرعمه ام لبخند زده بود . نتوانسته بود توضیح دهد که اگر پدرم کمکم نمی کرد و اگر خانه ی دنج و راحتشان را چهار طبقه نمی کردند ، من هم الآن یک خانه ی شصت متری داشتم !!
به خارجی ها فکر می کنم و زندگی ِ راحتشان ! چیزهایی که از خودشان یا دیگران شنیده ایم ، به ما می گوید که زندگی ِ راحتی دارند و در لحظه زندگی می کنند و همیشه لذت می برند ! سفر می کنند و ماجراجویی . خانه های بزرگ و چند صد متری آرزویشان نیست !
اما ما اسیر ِ خرج های الکی شده ایم که اگر نداشته باشیم ، هیچ اتفاق خاصی نمی افتد . اگر به جای موبایل یک میلیونی ، دویست هزار تومانی اش را داشته باشیم ، اتفاق غیر منتظره ای نمی افتد !!!! با آن گوشی ِ دویست هزار تومانی هم میشود زنگ زد ، می شود پیام زد ! می توانیم به جای ِ اینکه ماهیانه چند صد هزارتومان قسط ِ رومبلی های گران قیمت ، ظرف های نقره ، ماشین شاسی بلند و ... بدهیم ، همان پول را کنار بگذاریم برای سفر ، برای شادی و تفریح !!
امروز که " مارک و پلو " ی ِ منصور ضابطیان را می خواندم ، دلم هوس ِ سفر کرد !! می خواستم به پدر و مادرم پیشنهاد بدهم اما پشیمان شدم . می دانم که الآن نه وقت ِ سفر دارند ، نه پول کافی !!! به جای اینکه به خانواده ام بگویم ، در مبل فرو رفتم ، زانوهایم را بغل کردم ، کتاب را جلوی صورتم گرفتم و همراه با منصور ضابطیان در بورلی هیلز قدم زدم ، به شباهت ِ عجیب مردم کره خندیدم ، از خانه های ونیز عکس گرفتم و غرق شادی شدم !!!!!!!! می دانم که تا آخر عمرم با این فرهنگی که بزرگ شدم ، پول هایم را برای خرید ِ ماشین ظرف شویی ، آخرین مدل ِ موبایل ، خرید ساعت و لباس های مارکدار پس انداز خواهم کرد اما برای سفر هرگز ! می دانم که فشار و درگیری های روزمره ، باعث خواهد شد حتی دل و دماغ ِ کشف کردن روستاهای شهرم را هم نداشته باشم !
شاید تا آخر عمرم ، وقتی هوس ِ سفر کردم ، باید خیابان های شهری را که دوست دارم از گوگل پیدا کنم و صفحه را بزرگ تر کنم و با قدرت ِ تخیلم در خیابان های نیویورک ، هند ، کره و ... قدم بزنم !
  • نعیمه :)
اگر می خواهید در یک جشنواره ی خوب شرکت کنید ، " چهارمین جشنواره مجازی کتابخوانی " بهترین گزینه ست . همین حالا ثبت نام کنید ! مهلت ثبت نام هم تا پایان ِ شهریور می باشد ! :) برای کسب اطلاعات بیشتر هم به سایت جشنواره مراجعه کنید .


  • نعیمه :)

دارم به شغل ها فکر می کنم و غبطه می خورم به حال ِ کسانی که معلم ، پزشک ، مهندس ، راننده ی تاکسی ، خیاط و ... هستند . من بیست و دو ساله هستم و هنوز نمی دانم مرا برای چه کاری ساخته اند ؟! برای چه کاری مناسب هستم ؟! تکلیفم با خودم مشخص نیست که ارشد بخوانم یا نه ؟!!

تا شانزده ، هفده سالگی هر روز و هر سال یک رویا در سر داشتم . یک روز دلم می خواست پزشک ِ کودکان شوم و روز بعد یا سال ِ بعد تصمیم می گرفتم بازیگر شوم چون همه ی دوستانم می گفتند : " خیلی خوب ادای معلم ها را درمی آوری . " در ذهن و تخیلم همه ی شغل ها را تجربه کرده ام تا اینکه تصمیم گرفتم " نویسنده " شوم !

دیروز به حال ِ همه غبطه خوردم جز نویسنده ها و روزنامه نگارها ! دانشجوی پزشکی چندین سال درس می خواند تا بالاخره تخصص بگیرد . می داند که بعد از درسش ، حداقل برای یک نفر مفید خواهد بود ، جان یک نفر را نجات خواهد داد . معلم می داند که می تواند چندین دانش آموز ِ خوب تربیت کند .

دیروز که در جلسه ی داستان نویسی بحث بر سر این بود که روزنامه ی سراسری در کل ِ تبریز از پنج هزار تا ، دوهزار تا به فروش می رسد و آن دوهزار تا هم مخصوص اداره هایی ست که به آن آبونه هستند و مطرح ترین انتشارات ِ ایران ، بالای پانصد تا تیراژ ندارد ؛ با خودم پرسیدم : " پس برای چه کسانی می نویسیم ؟! "

مردم ِ ما نه کتاب می خوانند ( آن هایی هم که کتاب می خوانند آنقدر کتاب خوب هست که نوبت به کتاب ِ من ِ تازه وارد نرسد ) و نه روزنامه و مجله می خوانند که بگوییم : " متن و داستان من را خواهند خواند و در موردش فکر خواهند کرد . " خواندن وبلاگ هم که پیشکش ! به جز خود ِ وبلاگ نویس ها به ندرت کسی پیدا می شود که وقتش را برای خواندن وبلاگ ها بگذارد !!!

هر نویسنده و هر روزنامه نگار و حتی هر وبلاگ نویسی دوست دارد نوشته هایش خوانده شود ، اما به نظرم می آید الآن با جمعت ِ کم کتابخوان داریم وقتمان را تلف می کنیم .

می نویسیم در آرزوی خوانده شدن ؛ در حالی که شاید خواندن ِ نوشته های ما جزو ِ اولویت کسی نباشد و این خیلی دردناک است . خیلی !

  • نعیمه :)