
تعطیلات رفته بودیم نمایشگاه صنایع دستی. محوطه ی نمایشگاه چشمم خورد به بچه ای که دنبال یک کیسه می دوید و هر بار که از دستش فرار می کرد ، می خندید.
به داداشم گفتم: " کاش می شد برگردیم به دوران کودکی! "
این جمله را خیلی وقت ها از زبان ِ خیلی ها شنیده اید. اینقدر که کم کم دارد به یک جمله ی اعصاب خرد کن و تکراری تبدیل می شود. ولی هر چقدر هم که تکراری و بد باشد، من دوست دارم برگردم به آن دوران.
اما برادرم لب هایش را جمع کرد و گفت: " من که اصلا دوست ندارم برگردم. اینا هیچی نمی فهمن! "
خندیدم. از این خنده های تلخ! گفتم: "دقیقا به خاطر همینه که می خوام برگردم چون بچه ها هیچی از زندگی نمی فهمن. هیچ غصه ای ندارن. تو دنیاشون دروغ وجود نداره. اما دنیای ِ ما پره از دروغ. هیشکی به هیشکی راستش رو نمیگه. همه چیز شده منفعت طلبی. "
امشب که این عکس را دیدم، دوباره ذهنم این جمله ی تکراری را گفت: " کاش می شد نعیمه برگردی به کودکی! "
معتقدم کسانی که روزی هزار بار مثل من به این جمله تکراری فکر نمی کنند، از جمله افرادی هستند که بلدند از زندگی شان با همه ی شرایط خوب و بدش کنار بیایند و لذت ببرند. کسانی هستند که هیچ حسرتی به دل ندارند تا برای جبرانش آرزوی برگشت به گذشته را داشته باشند. حق دارم به حال ِ این آدم های خوشبخت غبطه بخورم؟!
- ۹۴/۰۸/۰۴