ترنم شیدایی

پنجره تاریکی ...

ترنم شیدایی ...

رهایی از تنهایی ...

اینستاگرامم : n.naeime

n.naeime@outlook.com

کدو تنبل جادویی



چند هفته ی پیش بابای ِ من یک مزرعه ی بزرگ خرید . یک کلبه ی چوبی هم وسط ِ این مزرعه ی بزرگ بود . من و خواهرم خیلی خوش حال بودیم که یک مزرعه ی بزرگ گندم داریم !! صبح ها من لا به لای گندم ها با خواهرم می دویدم و می خندیدم . اما خواهرم هی غر می زد . می گفت : " اگه مامان خانم من رو مجبور نمی کرد موهام رو کوتاه کنم ، الآن می تونستم موهام رو باز کنم و باد لا به لای موهام بپیچه ... !! " خواهر ِ من فقط غر می زند . صبح تا شب مثل اردک منقارش را تکان می دهد !!
یک روز صبح ِ زود ، پدرم من و خواهرم را صدا زد و گفت : " این هم باغچه ی کوچولوی ِ شما . دو تا کدو تنبل کاشتم . دوست دارم از اینا خوب مراقبت کنید . " من خیلی خوش حال شده بودم و بالا پایین می پریدم و پدرم را می بوسیدم . اما خواهر ِ من لب و لوچه اش را آویزان کرده بود و غر می زد : " اوووه ! یک کدو تنبل . خب از اسمش معلومه دیگه ، هر چقدر هم آب بهش بدی از تنبلی یک ذره هم بزرگ نمی شه . بهتر نبود بابا برامون هندوانه می کاشتی یا مثلا ... ؟ " من پیراهن ِ خواهرم را یواش کشیدم و با چشم و ابرو اشاره کردم که : " بس کن . نمی بینی بابا ناراحت شد ؟ "
من و خواهرم نشانه گذاری کردیم . خواهرم عین ِ پیرزن ها یک چوب برداشته بود و می گفت : " ببین داداش کوچولوی خنگ ِ من ! کدو تنبل ِ سمت راستی مال ِ منه ، کدو تنبل سمت چپی مال ِ تو ... ! فهمیدی ؟ خب یک بار دیگه تکرار کن ... ! " خواهرم همیشه همین طوره . فکر می کنه من خنگم . همیشه هزار مرتبه باید یک جمله را تکرار کنم تا مطمئن شود ، خوب فهمیده ام . فکر می کند چون از من بزرگ تر است می تواند هی به من دستور دهد .
روز ِ اول ، من و خواهرم آب پاش هایمان را پر از آب کردیم و به کدو تنبل هایمان آب دادیم . خواهرم با عصبانیت آب را روی سر کدو تنبل ریخت و گفت : " هه ! کدو تنبل ِ من بزرگ شو ... زودتر بزرگ شو ... ! " بعد خیلی آروم گفت : " عمرا اگه تا صد سال بعد هم بزرگ بشی . بابای منو باش . سرکارمون گذاشته که با مزرعه ی گندمش کاری نداشته باشیم . " همین طور که غر می زد از باغچه ی کوچولویمان دور و دورتر شد .
وقتی من به کدو تنبلم آب دادم ، بهش گفتم : " خیلی دوستت دارم کدو تنبلم . من نمی دونم چرا اسمت رو گذاشتند تنبل . شاید تو هم یک خواهری داشتی که فکر می کرد خیلی زرنگه و تو تنبلی . مثل خواهر من که فکر می کنه من گیجم . اما من که گیج نیستم هستم ؟ "
صبح  ِ روز بعد وقتی سراغ ِ کدو تنبلم رفتم ، دیدم بزرگتر از روز قبل شده است اما کدو تنبل خواهرم عین روز اول کوچولوی ِ کوچولو بود . هی بالا پایین می پریدم و به خواهرم می گفتم : " ببین مال من بزرگتر از مال توه ؟ " خواهرم با عصبانیت داد زد : " نه خیر اون کدو تنبل ِ منه . تو جر زدی . جاهاشون رو عوض کردی ! " من هم عصبانی شدم و گریه کردم . گفتم : " نه خیرم . کدو تنبل ِ سمت چپی مال من بود . "
خواهرم با عصبانیت روی برگ های کدو تنبل آب ریخت و نیشگونم گرفت و فرار کرد . ناراحت نشستم و با کدو تنبلم صحبت کردم : " کدو تنبل ِ عزیزم ؟ کاش می تونستی حرف بزنی و بگی که از کجا اومدی ! الآن خواهرت کجاست ؟ خواهر ِ تو هم مثل خواهر من خیلی اذیتت می کرد ؟ حتما تو هم مثل من غصه می خوری که چرا خواهرت مهربون نیست و باهات حرف نمی زنه ! من و خواهرم هر موقع با هم مهربون می شیم و بازی می کنیم ، آخر بازیمون به دعوا کشیده می شه . باور کن تقصیر من نیست . خواهر من یک جر زنه واقعیه !! من خوشحالم که بابا تو رو به من هدیه داد . بابا که صبح تا شب مجبوره تو مزرعه کار کنه ، مامان هم باید کلبه رو تمیز کنه و ناهار و شام آماده کنه . من خیلی تنها بودم . اما الآن خوشحالم که تو رو دارم . فکر می کنم تو هم خیلی خوشحالی آره ؟!! "
صبح روز بعد وقتی من و خواهرم آب پاش هایمان را برداشتیم تا به کدو تنبل هایمان آب دهیم ، از شدت تعجب من و خواهرم ماتمان برده بود . من با خوشحالی به سمت کدو تنبلم رفتم و دستم را روی پوست سفت و سختش کشیدم . با خوشحالی گفتم : " آفرین کدو تنبل من . من می دونستم که تو زرنگی . تو تنبل نیستی . "
خواهرم داد زد و پدر و مادرم را صدا کرد . بعد گریه می کرد و می گفت : " راستش رو بگو . تو چیکارش کردی . حتما شب یک جادوگری اومده و بهت سحر و جادو یادت داده که تونستی اینقدر بزرگش کنی . منم مثل تو بهش آب می دم . خاک و هواشون هم که یکیه . " و بعد پاهایش را به زمین می کوبید و گریه می کرد . و بعد لگد محکمی به کدوتنبلش زد و جیغ زد : " اه ... تنبل ... تنبل ... تنبل !!! "
پدر من مرا بوسید و گفت : " اوووه پسر قشنگ ِ من . تو یک کدو تنبل ِ جادویی داری !! "
تمام شب خوابم نمی گرفت و هی تکرار می کردم : " کدو تنبل جادویی ... کدو تنبل جادویی ...  . " مادرم چند شب پیش داستان جک و لوبیای سحرآمیز را برای من تعریف کرده بود. شب خواب دیدم ، کدو تنبلم بزرگ و بزرگ و بزرگ تر شده ، اینقدر بزرگ که می توانیم روی ِ آن سوار شویم و به آسمان ها برویم . وقتی از خواب پریدم ، آروم بدون اینکه خواهرم بیدار شود از پنجره به باغچه ی کوچولویمان نگاه کردم . واقعا چرا کدو تنبل ِ من بزرگتر می شود ولی کدو تنبل  ِخواهرم کوچولو مانده ؟!
خوابم نمی گرفت و شب بدون اینکه کسی را بیدار کنم ، رفتم پیش کدو تنبل ِ عزیزم . نه رفتم پیش کدو زرنگم !!! شب با هم پچ پچ کردیم . برای کدو زرنگم ، داستان جک و لوبیای سحرآمیز را تعریف کردم . بهش گفتم : " کاش تو هم می تونستی بزرگ و بزرگتر بشی تا منو ببری پیش ابرها . "
کنار باغچه ی کوچولویمان خوابم گرفت . صبح با داد و بیداد خواهرم بیدار شدم . پدر و مادرم را صدا می زد و می گفت : " دیدین ؟ دیدین ؟ اون با جادوگرها قرار و مدار داره .شب اومده اینجا و جادوگر براش سحر خونده . "
پدرم سعی می کرد خواهرم را آرام کند . مادرم هم عصبانی شد که : " دفعه ی آخرت باشه اینجا می خوابی! " یکهو وقتی کدوی عزیزم را دیدم ، زبانم بند آمد . پدرم گفت : " واااای پسرم . دیدی تو یه کدوی جادویی داری ؟ حالا باهاش چیکار کنیم ؟ "
پدرم کدو را از شاخه اش کند و دورش را با یک طناب بست و گفت : " خب حالا باید تا ماشین هلش بدیم . " من گریه می کردم و می گفتم : " بابا خواهش می کنم . کدوی من رو می خواین چیکار کنید ؟ "
بابا هم دلداریم می داد : " نترس پسرم . حالا که یه کدوی جادویی داریم چه بهتر که باهاش پول دربیاریم . "
من گریه می کردم و خواهرم دور از چشم پدر و مادرم برای من شکلک درمی آورد . هر کاری کردیم کدو زرنگ ِ من ، صندوق عقب جا نشد . پدرم رفت کنار جاده و منتظر ایستاد تا یک جرثقیل از آن جا رد شود . پیراهنش را درآورد و به راننده ی جرثقیل علامت داد . راننده ی جرثقیل به مزرعه ی گندم ما آمد و کدوی من را بلند کرد و گذاشت سقف ماشین . بعد با طناب محکمش کردند که روی زمین قل نخورد !!!
بعد همه ی ما سوار شدیم تا به سمت شهر برویم .
همین الآن هم بابای من سوت می زند و می خواند : " کدو تنبل جادوییییی .... کدو تنبل جادوووییی ... می کنه ما رو پولداااار ... . " مادرم هم لبخند می زند .
خواهرم سعی می کند با کدو تنبلش مهربان تر باشد . پدرم به خواهرم می گفت : " باید کدوی تنبل خودت رو بدی برادرت بزرگ کنه . " اما خواهرم گریه کرد و گفت : " نه ... نه ... نمی دم . خودم بزرگش می کنم . اینقدر به جادوگر التماس می کنم تا بالاخره به منم سحرش رو یاد بده . "
بابا میگه : " باید فکر کنی ببینی چیکار کردی که کدو تنبلت اینقدر بزرگ شده ! هووووم ... ما باید یک مزرعه ی کدو تنبلِ ِ جادویی تاسیس کنیم . اون وقت همه میان که کدو تنبل های ما رو ببینن . اووووف ... ما معروف میشیم . "
اونا فکر می کنند واقعا یک پسر جادوگر دارند . من کاری با کدو تنبلم نکردم . من فقط باهاش حرف می زدم ... همین !! حالا باید به این فکر کنم که چطور می تونم کدو زرنگم را نجات دهم ؟!
" کدو زرنگم اگه طنابت رو پاره کنم ، می تونی قل بخوری و بری سمت ِ باغچه کوچولویمان تا منم شب برگردم پیش ِ تو ؟!! تو باید باشی تا با هم حرف بزنیم . حرف هایی که به هیچ کس نمی تونیم بگیم ... ! بهم قول می دی ؟ "
  • ۹۴/۰۶/۰۱
  • نعیمه :)

نظرات (۲)

سلام سایتتون بسیار عالی بسیار تک و بی نقصه.
امیدوارم همینجور عالی به کارتون ادامه بدین
پاسخ:
ممنون !:)
اعجاز کلمات ؛ اترژی مثبت ؛ و ایمان داششتن به بارآوردن کدو .... حالا فکر کنیم جای کدو انسان باشه دقیقا همین نتیجه رو داره داداش کوچیکه روانشناس خوبی بوده ;)
پاسخ:
دقیقا هدفم سارا از نوشتن این داستان همین بود !
این که فکر کنیم این کدو یه انسانه ... انسانی که نیاز داره به حرف زدن با یکی و گرفتن انرژی مثبت ازش !

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی