ترنم شیدایی

پنجره تاریکی ...

ترنم شیدایی ...

رهایی از تنهایی ...

اینستاگرامم : n.naeime

n.naeime@outlook.com

اگر اراده ای که در جمع کردن ِ رای برای کمدین ِ مورد علاقه ی خود داریم ، در کارهای دیگر هم داشتیم ؛ بدون شک الآن کشور خیلی خیلی خیلی پیشرفته تری بودیم !

  • نعیمه :)
با خواندن کامنت های مردم در پیج رامبد جوان به این نکته ی دردناک پی بردم که مردم ِ ما اصلا تفاوت بین " طنز " و " توهین کردن " را نمی دانند . وقتی نویسنده ای متن طنز می نویسد یعنی می خواهد با نگاه طنز و شوخی یکی از معضلات ِ اجتماعی را بیان کند تا با شوخی و اغراقی که در متن گنجانده آن را در ذهن مردم ملموس تر و ماندگار تر کند .
دیشب شقایق دهقان در اجرایش تفاوت بین زنان و مردان را اعلام کرد . قصدش از گفتن ِ آن تفاوت ها اصلا بالابردن شخصیت زن و متمدن نشان دادن ِ آن ها نبود . فقط می خواست به مردم بگوید : " تو رو خدا اینقدر نگاه سطحی نداشته باشید که چون تو زن هستی .... یا چون تو مرد هستی ... . " بعد تعجب می کنم که مطلب به این سادگی را خیلی ها نفهمیده اند و هی در کامنت ها نوشته اند : " به مردها توهین کردند . زن ها را متمدن نشان دادند و ما مردها را ... . " و چند تا فحش هم کنارش گذاشتند تا بیشتر خودی نشان دهند !!!!!!
در اجرای سجاد افشاریان هم همین اتفاق افتاد . خیلی ها گفته بودند به شیرازی ها توهین کردند . توهین بد نشان دادن ِ یک گروه از مردم است . تشبیه کردن ِ آن ها به چیزهای دیگر است !!!!!
به نظر من گاهی اوقات زیادی جدی هستیم که متوجه طنز و شوخی در گفته های دیگران نمی شویم . برای خودم هم بارها اتفاق افتاده است . وقتی یک داستان طنز در جلسه ی داستان نویسی می خوانم عده ای انتقاد می کنند که نه اصلا اینطوری هم که شما نشان دادید نیست ، اغراق کرده اید !!!! آیا طنز چیزی جز اغراق است ؟!!! خب اغراق نوشته ی طنز را قوی تر و بهتر می کند !!! یا وقتی در گفته های خودم با زبان طنز می گویم : " خواهر شوهر باید بدونه عروسشون کجا رفته ، چی کار می کنه !!! " همه طوری به من نگاه می کنند انگار واقعا همچین خواهر شوهری هستم !!!! حالا باید یک ساعت هم به آن ها توضیح دهیم که : " به قرآن شوخی کردم ! "
به قول هوشنگ مرادی کرمانی طنز نوشته ای است که به لب ، خنده آورد ، به دل غصه و به ذهن فکر !!!
و به نظر خودم ، طنز فقط نوشتن ِ خاطرات بامزه ای که برای خودمان اتفاق افتاده نیست . طنز حتی از واقعیات بیرونی هم تشکیل نشده است . طنز این است که با اغراق و تخیل ِ خودمان یک معضل اجتماعی را به شکل شوخی و طنز نقل کنیم . حالا چرا بعضی ها در برابر نوشته های طنز اینطور جبهه می گیرند ، اصلا درکشان نمی کنم .
  • نعیمه :)
وقتی خرداد هر روز دو تا دو تا امتحان می دادم و شب ها با استرس می خوابیدم و با اضطراب بیدار می شدم ؛ به خودم امید می دادم : " صبر کن ! تموم میشه فقط چهار تا امتحان مونده ... فقط سه تا ... و ... ! " یک کاغذ هم کنار جزوه هایم می گذاشتم و کارهایی که دوست داشتم تعطیلات انجام دهم می نوشتم : " درست کردن دستبندهای رنگی رنگی ، نوشتن داستان ، تبریز گردی ، ثبت نام برای کلاس های ایروبیک و آموزش خوش نویسی با خودکار ، آموزش ویترای ، آموزش فتوشاپ و ... . "
خیلی هم سرخوش بودم که پایان تعطیلات به یک فرد متخصص در هر نوع زمینه ی کاری تبدیل خواهم شد !!
تعطیلات تمام شد و من نصف کارهای مورد علاقه ام را به دلیل تنبلی انجام ندادم .
اگر بچه مدرسه ای بودم و معلم روز اول مدرسه می پرسید : " تعطیلات خود را چگونه گذراندید ؟ "
می نوشتم : " خوابیدم - خوردم - خواندم ... . خوابیدم - خوردم - خواندم ... . خوابیدم - خوردم - خواندم و ... . "
دلم را فقط به بخش ِ " خواندن " خوش کرده ام . تا حدودی تنها کار مفیدی که انجام دادم کتاب خواندن بود و بس !!
  • نعیمه :)

شبیه ِ یک داستان !

قبل ترها فکر می کردم " اتفاقات غیر ممکن " فقط تو داستان هاست . شاید یکی از لذت های داستان نویسی ، همین جا دادن ِ حوادث ِ غیر منتظره و غیر ممکن در داستان باشد .

و حالا ، اتفاقی در زندگی ِ من افتاده که خیال می کنم بین شخصیت های خیالی ِ داستان گیر کرده ام . اتفاقی که نویسنده برای بهتر کردن ِ داستانش در داستان جای داده است و من روزی هزار بار از خودم می پرسم : " مگه میشه اینقدر تصادفی و شانسی ؟!!! تصادفی بوده یا ... ؟!!! "

باید منتظر پایان اش بمانم ، شاید صفحات پایانی داستان به جواب سوالم برسم !


  • نعیمه :)

دو روز پیش ، دو تا خبر خوب در مورد ِ گسترش فرهنگ کتابخوانی در کشورهای دیگر خواندم. تیتر اولین خبر این بود : " شهری در رومانی ، سوار شدن اتوبوس های شهری را برای مسافرینی که کتاب می خوانند مجانی کرد ! " آهی عمیق کشیدم و گفتم : " چرا تو شهر و کشور ما از این کارها نمی کنند ؟ همه ی مردم تو اتوبوس هم با موبایلشون سرگرم هستند ! " دومین خبر هم در مورد زندانی هایی بود که اگر کتاب بخوانند ، تخفیف می گیرند !!! آهی خیلی عمیق تر کشیدم و باز هم سوال قبلی را از خودم پرسیدم .

یک ساعت نگذشته بود که گفتم :  " چرا همه ش انتظار داری مسئول ها یه کاری بکنند ؟ تویی که کتاب می خونی چقدر دغدغه داشتی اطرافیانت رو حداقل کتابخوان کنی ؟ "

فکر کردم و فکر کردم و بالاخره تصمیم گرفتم هر ماه یا دو هفته یک بار ، یک کتاب ِ خوب به یکی از اطرافیان یا دوستانم هدیه دهم . حتی تصمیم بزرگ تری هم گرفتم . اینکه از کتاب هایم دل بکنم !!! کتاب هایی را که خریده ام و فقط یک بار خوانده ام ، به دوستانم هدیه دهم .

البته بعد از هدیه دادن حتما هم یادداشتی داخل ِ کتاب برایش خواهم گذاشت که بعد از خواندنش حتما در پیج اینستاگرامش یا وبلاگش ، یا تلگرام و هر جا که می تواند یک جمله از کتاب ، یا یک معرفی در مورد آن کتاب بنویسد و بازنشر دهد تا تعداد بیشتری با آن کتاب آشنا شوند .
اگر کتابخوان هستید و غرق ِ در کتاب ها ، شما هم این کار را شروع کنید . بگذاریم کتاب ها دست به دست بچرخند !!! :)

  • نعیمه :)

کدو تنبل جادویی



چند هفته ی پیش بابای ِ من یک مزرعه ی بزرگ خرید . یک کلبه ی چوبی هم وسط ِ این مزرعه ی بزرگ بود . من و خواهرم خیلی خوش حال بودیم که یک مزرعه ی بزرگ گندم داریم !! صبح ها من لا به لای گندم ها با خواهرم می دویدم و می خندیدم . اما خواهرم هی غر می زد . می گفت : " اگه مامان خانم من رو مجبور نمی کرد موهام رو کوتاه کنم ، الآن می تونستم موهام رو باز کنم و باد لا به لای موهام بپیچه ... !! " خواهر ِ من فقط غر می زند . صبح تا شب مثل اردک منقارش را تکان می دهد !!
یک روز صبح ِ زود ، پدرم من و خواهرم را صدا زد و گفت : " این هم باغچه ی کوچولوی ِ شما . دو تا کدو تنبل کاشتم . دوست دارم از اینا خوب مراقبت کنید . " من خیلی خوش حال شده بودم و بالا پایین می پریدم و پدرم را می بوسیدم . اما خواهر ِ من لب و لوچه اش را آویزان کرده بود و غر می زد : " اوووه ! یک کدو تنبل . خب از اسمش معلومه دیگه ، هر چقدر هم آب بهش بدی از تنبلی یک ذره هم بزرگ نمی شه . بهتر نبود بابا برامون هندوانه می کاشتی یا مثلا ... ؟ " من پیراهن ِ خواهرم را یواش کشیدم و با چشم و ابرو اشاره کردم که : " بس کن . نمی بینی بابا ناراحت شد ؟ "
من و خواهرم نشانه گذاری کردیم . خواهرم عین ِ پیرزن ها یک چوب برداشته بود و می گفت : " ببین داداش کوچولوی خنگ ِ من ! کدو تنبل ِ سمت راستی مال ِ منه ، کدو تنبل سمت چپی مال ِ تو ... ! فهمیدی ؟ خب یک بار دیگه تکرار کن ... ! " خواهرم همیشه همین طوره . فکر می کنه من خنگم . همیشه هزار مرتبه باید یک جمله را تکرار کنم تا مطمئن شود ، خوب فهمیده ام . فکر می کند چون از من بزرگ تر است می تواند هی به من دستور دهد .
روز ِ اول ، من و خواهرم آب پاش هایمان را پر از آب کردیم و به کدو تنبل هایمان آب دادیم . خواهرم با عصبانیت آب را روی سر کدو تنبل ریخت و گفت : " هه ! کدو تنبل ِ من بزرگ شو ... زودتر بزرگ شو ... ! " بعد خیلی آروم گفت : " عمرا اگه تا صد سال بعد هم بزرگ بشی . بابای منو باش . سرکارمون گذاشته که با مزرعه ی گندمش کاری نداشته باشیم . " همین طور که غر می زد از باغچه ی کوچولویمان دور و دورتر شد .
وقتی من به کدو تنبلم آب دادم ، بهش گفتم : " خیلی دوستت دارم کدو تنبلم . من نمی دونم چرا اسمت رو گذاشتند تنبل . شاید تو هم یک خواهری داشتی که فکر می کرد خیلی زرنگه و تو تنبلی . مثل خواهر من که فکر می کنه من گیجم . اما من که گیج نیستم هستم ؟ "
صبح  ِ روز بعد وقتی سراغ ِ کدو تنبلم رفتم ، دیدم بزرگتر از روز قبل شده است اما کدو تنبل خواهرم عین روز اول کوچولوی ِ کوچولو بود . هی بالا پایین می پریدم و به خواهرم می گفتم : " ببین مال من بزرگتر از مال توه ؟ " خواهرم با عصبانیت داد زد : " نه خیر اون کدو تنبل ِ منه . تو جر زدی . جاهاشون رو عوض کردی ! " من هم عصبانی شدم و گریه کردم . گفتم : " نه خیرم . کدو تنبل ِ سمت چپی مال من بود . "
خواهرم با عصبانیت روی برگ های کدو تنبل آب ریخت و نیشگونم گرفت و فرار کرد . ناراحت نشستم و با کدو تنبلم صحبت کردم : " کدو تنبل ِ عزیزم ؟ کاش می تونستی حرف بزنی و بگی که از کجا اومدی ! الآن خواهرت کجاست ؟ خواهر ِ تو هم مثل خواهر من خیلی اذیتت می کرد ؟ حتما تو هم مثل من غصه می خوری که چرا خواهرت مهربون نیست و باهات حرف نمی زنه ! من و خواهرم هر موقع با هم مهربون می شیم و بازی می کنیم ، آخر بازیمون به دعوا کشیده می شه . باور کن تقصیر من نیست . خواهر من یک جر زنه واقعیه !! من خوشحالم که بابا تو رو به من هدیه داد . بابا که صبح تا شب مجبوره تو مزرعه کار کنه ، مامان هم باید کلبه رو تمیز کنه و ناهار و شام آماده کنه . من خیلی تنها بودم . اما الآن خوشحالم که تو رو دارم . فکر می کنم تو هم خیلی خوشحالی آره ؟!! "
صبح روز بعد وقتی من و خواهرم آب پاش هایمان را برداشتیم تا به کدو تنبل هایمان آب دهیم ، از شدت تعجب من و خواهرم ماتمان برده بود . من با خوشحالی به سمت کدو تنبلم رفتم و دستم را روی پوست سفت و سختش کشیدم . با خوشحالی گفتم : " آفرین کدو تنبل من . من می دونستم که تو زرنگی . تو تنبل نیستی . "
خواهرم داد زد و پدر و مادرم را صدا کرد . بعد گریه می کرد و می گفت : " راستش رو بگو . تو چیکارش کردی . حتما شب یک جادوگری اومده و بهت سحر و جادو یادت داده که تونستی اینقدر بزرگش کنی . منم مثل تو بهش آب می دم . خاک و هواشون هم که یکیه . " و بعد پاهایش را به زمین می کوبید و گریه می کرد . و بعد لگد محکمی به کدوتنبلش زد و جیغ زد : " اه ... تنبل ... تنبل ... تنبل !!! "
پدر من مرا بوسید و گفت : " اوووه پسر قشنگ ِ من . تو یک کدو تنبل ِ جادویی داری !! "
تمام شب خوابم نمی گرفت و هی تکرار می کردم : " کدو تنبل جادویی ... کدو تنبل جادویی ...  . " مادرم چند شب پیش داستان جک و لوبیای سحرآمیز را برای من تعریف کرده بود. شب خواب دیدم ، کدو تنبلم بزرگ و بزرگ و بزرگ تر شده ، اینقدر بزرگ که می توانیم روی ِ آن سوار شویم و به آسمان ها برویم . وقتی از خواب پریدم ، آروم بدون اینکه خواهرم بیدار شود از پنجره به باغچه ی کوچولویمان نگاه کردم . واقعا چرا کدو تنبل ِ من بزرگتر می شود ولی کدو تنبل  ِخواهرم کوچولو مانده ؟!
خوابم نمی گرفت و شب بدون اینکه کسی را بیدار کنم ، رفتم پیش کدو تنبل ِ عزیزم . نه رفتم پیش کدو زرنگم !!! شب با هم پچ پچ کردیم . برای کدو زرنگم ، داستان جک و لوبیای سحرآمیز را تعریف کردم . بهش گفتم : " کاش تو هم می تونستی بزرگ و بزرگتر بشی تا منو ببری پیش ابرها . "
کنار باغچه ی کوچولویمان خوابم گرفت . صبح با داد و بیداد خواهرم بیدار شدم . پدر و مادرم را صدا می زد و می گفت : " دیدین ؟ دیدین ؟ اون با جادوگرها قرار و مدار داره .شب اومده اینجا و جادوگر براش سحر خونده . "
پدرم سعی می کرد خواهرم را آرام کند . مادرم هم عصبانی شد که : " دفعه ی آخرت باشه اینجا می خوابی! " یکهو وقتی کدوی عزیزم را دیدم ، زبانم بند آمد . پدرم گفت : " واااای پسرم . دیدی تو یه کدوی جادویی داری ؟ حالا باهاش چیکار کنیم ؟ "
پدرم کدو را از شاخه اش کند و دورش را با یک طناب بست و گفت : " خب حالا باید تا ماشین هلش بدیم . " من گریه می کردم و می گفتم : " بابا خواهش می کنم . کدوی من رو می خواین چیکار کنید ؟ "
بابا هم دلداریم می داد : " نترس پسرم . حالا که یه کدوی جادویی داریم چه بهتر که باهاش پول دربیاریم . "
من گریه می کردم و خواهرم دور از چشم پدر و مادرم برای من شکلک درمی آورد . هر کاری کردیم کدو زرنگ ِ من ، صندوق عقب جا نشد . پدرم رفت کنار جاده و منتظر ایستاد تا یک جرثقیل از آن جا رد شود . پیراهنش را درآورد و به راننده ی جرثقیل علامت داد . راننده ی جرثقیل به مزرعه ی گندم ما آمد و کدوی من را بلند کرد و گذاشت سقف ماشین . بعد با طناب محکمش کردند که روی زمین قل نخورد !!!
بعد همه ی ما سوار شدیم تا به سمت شهر برویم .
همین الآن هم بابای من سوت می زند و می خواند : " کدو تنبل جادوییییی .... کدو تنبل جادوووییی ... می کنه ما رو پولداااار ... . " مادرم هم لبخند می زند .
خواهرم سعی می کند با کدو تنبلش مهربان تر باشد . پدرم به خواهرم می گفت : " باید کدوی تنبل خودت رو بدی برادرت بزرگ کنه . " اما خواهرم گریه کرد و گفت : " نه ... نه ... نمی دم . خودم بزرگش می کنم . اینقدر به جادوگر التماس می کنم تا بالاخره به منم سحرش رو یاد بده . "
بابا میگه : " باید فکر کنی ببینی چیکار کردی که کدو تنبلت اینقدر بزرگ شده ! هووووم ... ما باید یک مزرعه ی کدو تنبلِ ِ جادویی تاسیس کنیم . اون وقت همه میان که کدو تنبل های ما رو ببینن . اووووف ... ما معروف میشیم . "
اونا فکر می کنند واقعا یک پسر جادوگر دارند . من کاری با کدو تنبلم نکردم . من فقط باهاش حرف می زدم ... همین !! حالا باید به این فکر کنم که چطور می تونم کدو زرنگم را نجات دهم ؟!
" کدو زرنگم اگه طنابت رو پاره کنم ، می تونی قل بخوری و بری سمت ِ باغچه کوچولویمان تا منم شب برگردم پیش ِ تو ؟!! تو باید باشی تا با هم حرف بزنیم . حرف هایی که به هیچ کس نمی تونیم بگیم ... ! بهم قول می دی ؟ "
  • نعیمه :)

خیلی از دانشجوها مخصوصا دانشجوهای ترم اولی ، روز انتخاب واحد خیلی با تحکم و رو به آینه ، با دست هایی مشت کرده فریاد می زنند : " من اییییین ترمممممم درس هر روز را همان روووووز خواهممممم خواااااند . من مشرووووط نخواهممممم شد . "

پیشنهاد ما به این دانشجوها این است که : " لطفا جو زده نشوید ! شبیه ِ یک دانشجوی ِ واقعی رفتار کنید ! طوری عمل نکنید که موجب سخره ی دیگران گردید ! "

 به مناسبت گشایش ِ دانشگاه ها (!!!) تصمیم گرفتم چند نکته ی طلایی را که پس از پژوهش های فراوان به آن رسیدم ، در اختیارتان بگذارم تا بدون تحمل فشار زیاد برای درس خواندن نمره ی قابل قبولی کسب کنید !

1.روز اول دانشگاه باید در نگاه اول به روحیه ی اساتیدتان پی ببرید . اگر استادتان فردی طناز بود و هی برای شما از خاطرات سربازی و دوره ی دانشجویی و سفرهای انگلیس اش گفت ، و به خاطراتش بلند بلند خندید ، دریابید که این استاد همانی است که در کلاسش اجازه دارید هر کاری که دلتان می خواهد انجام دهید . تصور کنید نقش استندآپ کمدین ِ خندوانه را به شما واگذار کرده اند . هر خاطره ی خوب و مسخره ای که دارید به استادتان تعریف کنید . حتی داستان های تخیلی !!! استاد که نمی تواند وقتش را صرف ِ این کند که شما راست می گویید یا دروغ !!! همین که استاد شما را شناخت ، همه چیز حل است !

2.در کلاس استادهایی که خیلی جدی وارد کلاس می شوند و لحظه ای حق نفس کشیدن هم ندارید ، باید مثل فیلسوف بنشینید . در حالت بیداری بخوابید ولی سعی کنید به تخته متفکرانه بنگرید . گاهگاهی هم سرتان را به نشان ِ تایید تکان دهید تا استادتان باور کند که شما کاملا متوجه گفته های او هستید !

3. در کلاس حضور فعال داشته باشید! نیم ساعت چرت بزنید ، یک دقیقه سوال بپرسید . اصلا هم لازم نیست به درس گوش داده باشید تا سوالی مطرح شود . کافی ست یکهو وسط حرف استادتان بپرید و بپرسید : " استاد چرا ؟!! " به هر حال استاد مسئله ای را توضیح داده و شما می خواهید دلیلش را بدانید . هیچ کس نمی تواند شما را به خاطر این سوال بازخواست کند . حالت چهره تان بسیار مهم است ، گرهی به ابروهایتان بیندازید ، سوراخ های بینی تان را گنده تر کنید ، انگشت اشاره تان را روی لب هایتان بگذارید و نشان دهید که این مسئله ذهنتان را بسیار درگیر کرده است .

4. بعد از سوال پرسیدن ، راه دیگر برای فریب استاد این است که بعد از چرتتان ، یا بعد از اینستاگرام گردی ( طوری که استاد متوجه نشود البته !!! ) به استاد بگویید : " استاد ببخشید من متوجه نشدم ، یک بار دیگه اینجا رو توضیح بدین !!! " مهم نیست که استاد بیچاره تان مجبور است درس ِ نیم ساعتی را دوباره توضیح دهد ، شما این جمله را تکرار کنید و بعد با چشم های باز بخوابید !!! یادتان نرود که دلتان نباید به حال استاد بسوزد ، شما باید به هدفتان در طول ترم فکر کنید و آگاهانه به سوی نمره ی قبولی حرکت کنید  .

5.یکی دیگر از راه های موفقیت آمیز و اینکه همیشه در قلب استادتان باشید این است که هر هفته پنج دقیقه از وقت ِ بیکاری تان را به این اختصاص دهید که به اتاق اساتیدتان بروید . یادتان باشد هنگام ورود به اتاقشان طوری خم شوید که پیشانی تان با زمین تماس پیدا کند ( اینگونه نهایت ارادت ِ خود به استاد را نشان می دهید !! ) سپس از ایشان تعریف کنید که : " استاد شما بسیار خوب مفاهیم را توضیح می دهید و شفاف سازی می کنید ، اما ایراد از هوش و آی کیوی ِ پایین من است که این قسمت از درس ( به طور شانسی یک صفحه از کتاب را باز کنید !!! ) را متوجه نشده ام ، اگر امکان داشته باشد توضیح دهید . " اصلا به استاد گوش ندهید ، حیف است مطلب جدیدی یاد بگیرید !در عوض به مسائل دیگری فکر کنید ، مثلا اینکه : " پایان ِ ترم بهتر است ار چه کسی جزوه بگیرید ؟ " یا می توانید به دوستتان بگویید پنج دقیقه ی بعد با من تماس بگیر و همین که استاد شروع کرد به توضیح دادن ، گوشی تان زنگ بخورد و شما بگویید : " ای وای استاد خیلی واجبه . باید جواب بدم . " اگر برنگردید هم مهم نیست ، همین که استاد متوجه شده است شما مطالعه می کنید و مسائل غیر قابل درک را می پرسید ، کافیست و به هدفتان نزدیک شده اید .

6. هر موقع در سالن یا جلوی دانشکده و هر جایی که استاد را دیدید ، با او گرم گفت و گو شوید و بگویید : " استاد برای انجام یک پروژه ی علمی می توانید کمکم کنید ؟ " خود را فعال نشان دهید . نگران نباشید که : " اگه فردا استاد بگه بیا شروع کنیم و پافشاری کنه چه خاکی به سرم بریزم ؟ "هیچ کس از شما نخواهد خواست که به حرفتان عمل کنید . روزانه هزاران تصمیم در این کشور گرفته می شود که به هیچ کدام عمل نمی شود ! با این فن ، استادتان به شما به چشم ِ یک پژوهشگر خواهد نگریست .

7.بعضی از دانشجوها نمی توانند خودی نشان دهند و اعتماد به نفس ندارند و نمی توانند خوب نقش بازی کنند . پیشنهاد ما این است که حداقل در بحث های غیر علمی ِ کلاس که ناخودآگاه خواب از کله تان می پرد ، حضوری فعال داشته باشید . نظر بدهید ، چرت و پرت بگویید . هدف این است که استاد یک بار صدای شما را بشنود . مثل دانشجوهایی نباشید که استاد حتی صدای سرفه و اهن و اوهونش را هم نشنیده است .

8.از چهار غیبت مجازتان حتما استفاده کنید . نگران ِ اندیشه های استاد در مورد خودتان نشوید . شما با خیال راحت از چهار غیبتتان استفاده کنید . بعد از چهار غیبت که در کلاس حاضر شدید وقتی استاد دلیلش را از شما پرسید . شما بگویید : " ازدواج کردم استاد . " به همین راحتی !! این دروغ مصلحتی حتی باعث خواهد شد استاد از شما عذرخواهی کند که : " شرمنده . فکرهای بدی نسبت به شما در ذهنم خطور کرده بود . حس می کردم لابد به درس و دانشگاه و رشته تان بی علاقه شدید که ... . "  و البته هرکس به فراخور خلاقیتش می تواند از بهانه های دیگری هم استفاده کند .

9.و اما شب امتحان که جزوه تهیه کردید و تصمیم گرفتید ورقی بزنید ، روی مسائلی بیشتر زوم کنید که حس می کنید سوال نیستند . آن ها را بخوانید و مطمئن باشید سوال های امتحانی شما همان ها هستند !!! بدین طریق یک تا هشت نمره ی شما تامین می شود . اما بعد چه اتفاقی می افتد ؟ استاد حین ِ تصحیح ورقه ی شما ، لب هایش را می جود و این سوال را می پرسد : " این که خیلی فعال بود . " " وااای این چرا جواب این سوال رو ننوشته ، این که دائم سوال می پرسید . " " حتما مشکلی براش پیش اومده که نتونسته این دو روز بخونه . حیفه که دوباره این درس رو پاس کنه . می دونم که بلده ... .  " و بستگی به لطف استاد ، از دو تا پنج نمره و در موارد ِ نادری حتی بیشتر از پنج نمره ، به شما هدیه می دهد به پاس ِ زحمات و شوخ طبعی هایتان در کلاس !!

بله با عمل به این نکات طلایی ، ما تضمین می کنیم ، شما مشروط نخواهید شد !!!!!

  • نعیمه :)

اولین تجربه ی آشپزی ام برمی گردد به زمان ِ پیش دانشگاهی . یکی از روزهایی که چند تا کتاب تست را روی هم گذاشته بودم و تست های زیست شناسی را می زدم پدر و مادرم تصمیم گرفتند با هم به ارومیه بروند . مادرم از فریزر قورمه سبزی درآورد و تند تند به من یاد می داد که چطور باید در پلوپز برنج بگذارم !! وانمود می کردم به حرف هایش گوش می دهم و کامل یاد گرفتم که چه کارهایی باید انجام دهم اما همه ی حواسم به تعداد جواب های اشتباهم بود که ناامیدم می کرد از یک رشته ی خوب قبول شوم !!

پدر و مادرم رفتند و من مجبور بودم برای خودم و برادرم ناهار آماده کنم . برنج را پاک نکرده داخل پلوپز ریختم و بدون استفاده از هیچ پیمانه ای ، شیر آب را باز کردم و پلوپز را با آب پر کردم ! نمک و روغن هم نریختم !! بعد قورمه سبزی را داخل قابلمه گذاشتم و یک قاشق ِ پر نمک ریختم ! ( مادرم قبلا نمک ریخته بود !! ) روغن و آب هم نریختم . گاز را روشن کردم و رفتم سراغ ِ تست هایم . مشغول تست زدن بودم که از آشپزخانه صدای جلز و ولز شنیدم . توجهی نگردم و گفتم : " هنوز ده دقیقه نشده که گاز را روشن کردم . " و خودم را مجبور کردم یک صفحه ی کامل تست بزنم بعد بروم سراغ ِ غذاهایم !!!

قورمه سبزی سوخته بود و برنج ها هم خمیر شده بودند و به هم چسبیده بودند . برادرم زنگ زد که : " نعیمه ناهار داریم یا یه چیزی بخرم بیام ؟! " گفتم : " نه هیچی نخر . ناهار درست کردم ؛ قورمه سبزی ! زود بیا ! " خندید و گفت : " نسوخته که ؟! " خیلی مظلومانه گفتم : " یه ذره . خیلی نه ! میشه خورد ! "

برادرم با چیپس و نوشابه از راه رسید . بعد از هر قاشق برادرم یک لیوان کامل نوشابه می خورد و چیپس ها را هم با ولع داخل دهانش می برد و می گفت : " به به ! به به ! " و می خندید !!!

چهار سال است در زمینه ی آشپزی درجا می زدم و فقط بلد بودم برنج آماده کنم آن هم در پلوپز !!!!

و بالاخره امروز تصمیم گرفتم پدر و مادرم را غافل گیر کنم . پنج شنبه ها معمولا از سرکار زود برمی گردند و ناهار را در خانه می خورند . اما من هر پنج شنبه فراموش می کردم که زودتر به خانه خواهند آمد .

امروز ساعت یازده و نیم تصمیم گرفتم سالاد ماکارونی درست کنم . متاسفانه مواد لازم برای سالاد ماکارونی را نداشتیم . تو دلم گفتم : " نعیمه ماکارونی چطوره ؟! " اما من که بلد نبودم . جمله ی " طرز تهیه ی ماکارونی " را سرچ کردم و جمله به جمله می خواندم و همراه با آن پیش می رفتم .

ماکارونی ِ سرآشپز نعیمه السلطنه آماده شد . نصف یک قابلمه ماکارونی شده !!!!!!! با همین نصف ِ قابلمه ماکارونی برادر و زن داداشم را هم دعوت کرده ام !!! مثل ِ زن های خانه دار ِ باتجربه هم آشپزی می کردم و هم گوشی به دست ، زنگ می زدم و با آب و تاب از دستپختم تعریف  می کردم . برادرم خندید و گفت : " با نوشابه و چیپس میایم !! "

قیافه ی پدر و مادرم وقتی رسیدند ، دیدنی بود !!! با تعجب رفتند آشپزخانه و وقتی دستپخت من را دیدند ، شگفت زده شدند و خندیدند !!!!

حالا هم منتظر ِ مهمانانم هستم که بیایند و ماکارونی ای را که نصف ِ کفگیر به همه خواهد رسید ، همراه با نوشابه و چیپس و ماست ( برای جلوگیری از مسمومیت و حس کردن ِ طعم ِ بد ِ آن ) بخوریم !!!!

  • نعیمه :)

شعور !

کتاب آئین نامه را داخل کیفم گذاشتم و با عجله راه افتادم ! دیر کرده بودم و هی به ساعتم نگاه می کردم . سوار تاکسی که شدم ، همه ی قوانین و همه ی تابلوها را در ذهنم مرور می کردم و خدا خدا می کردم که سوالات ِ آسان نصیبم شود !!!
راننده تاکسی هی سبقت می گرفت و سعی می کرد همه ی ماشین ها را جلو بزند تا از چراغ رد شود ! چراغ سبز بود ولی راه بسته بود . پلیس راهنمایی رانندگی به تاکسی اشاره کرد : " حرکت نکن ! راه بسته ست ! " راننده هم عصبانی شد که : " چراغ سبزه که ! " پلیس جوان گفت : " درسته سبزه . ولی راه بسته ست . اینجور مواقع نباید حرکت کنی ! " تو دلم حرف ِ پلیس جوان را تائید کردم ! اما راننده ی تاکسی عصبانی شد که : " چی میگی ؟! من بیشتر از سن تو تجربه ی رانندگی دارم ! " پلیس جوان هم سرش را تکان داد و رفت ؛ یعنی هر کاری دلت می خواد انجام بدی ، انجام بده !
بعد راننده تاکسی بالای منبر رفت و به من و مسافران ِ دیگر گفت : " انگار اینجا اروپاست !! نمیشه این قوانین رو اینجا اجرا کرد . وقتی چراغ سبزه باید حرکت کرد . ماشین رو می دادم اون گوشه ، همین که حرکت کردند منم می رفتم دیگه ! "
از شدت حرص خوردن ، لب هایم را گاز می گرفتم . می خواستم کتاب ِ آئین نامه ی راهنمایی رانندگی را از کیفم دربیارم و به آقای راننده ی پر ادعا نشان بدهم که ما همچین قانونی هم داریم فقط اجرا نمی کنیم ؛ اما حیف که نتوانستم . حیف که حوصله ی دهن به دهن شدن با او را نداشتم !!
هی خودمان را با کشورهای خارجی مقایسه می کنیم ، اما چند بار شده در این مورد فکر کنیم که چرا فرهنگ ِ آن ها نسبت به ما بهتر است ؟! چقدر در مورد فرهنگ ِ آن ها تحقیق کردیم ؟!!
آن ها تابع قوانینشان هستند . نمی گویند : " نمیشه . نمیشه ، اجرای این قانون شدنی نیست ! " به نظر ِ من در مورد همه چیز ، شعورشان بالاتر از ماست ، نه فقط در اجرای قوانین ! همین یک کلمه ی ساده هم باعث شده پیشرفت کنند و خیلی از ما جلوتر باشند .
ما فکر می کنیم همه چیز را بلدیم و در برابر هر چیزی که خلاف ِ عقیده ی ما باشد می ایستیم و به هیچ وجه حاضر نیستیم اشتباهمان را قبول کنیم !!! همین رفتار هم باعث شده ، فرهنگ ما روز به روز بد تر و بدتر شود !!!
  • نعیمه :)

کودکی کنیم !

کفش های کوچولوی قرمز پوشیده بود با یک شلوارک ! یک قدم برمی داشت و بعد به پدر و مادرش نگاه می کرد و می خندید . دوباره یک قدم برمی داشت و قاه قاه می خندید ! با دقت به قدم های خودش نگاه می کرد . چشم هایش از خوشحالی برق می زد !

وقتی من داشتم دنبال یک دلخوشی ِ بزرگ در زندگی ام می گشتم که احساس خوشبختی کنم ، دختر کوچولو از راه رفتنش لذت می برد !!!

  • نعیمه :)